۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

برای مادرم...برای او که سوخت و ساخت...!

مادر همیشه از پدر میترسید...و میتَرسَد...! مادر زن پدرم نبود که ...! کلفتش بود و هست...! سالهاست که مادرم به پدرم میگه حسن اقا...! اما پدرم که اقا نیست...! یکبار نشنیدم که پدرم به دنبال اسم مادرم ( خانم ) هم بگه ...! اما مادرم خانم بود بخدا ...و هست شکر خدا...!

پدر خانه نشین شده و مادر مریض...پدر پیر شده و هر روز بداخلاق تر از دیروز...! هتاک تر از دیروز...! فحاش تر از دیروز...! و مادر میسوزد و میسازد و در این سالها ساعتی هم به قهر از خانه نرفته...! دیروز مادر زنگ زد برای احوالپرسی و ناله کرد از درد پا...از درد کمر...و گریه کرد از بداخلاقی بینهایت پدر...! گفتم بلند شو بیا اینجا مادر جان... گفت: باباته کی جمع کُنه مادر ...؟ کی شام و ناهار براش دُرُست کُنه...؟ کی نصف شبی یک لیوان اب بده دستش تا قرصاشه بُخوره...؟ کی شب پتوی پَس رَفته رو بکشه روش تا سرما نخوره...؟ کی چایی بذاره جلوش...؟ نه مادر جان...بابات گناه دِره سَر پیری...! گفتم راست میگی مادر جان ... تو بیای پدر کاسه کوزه های الکی رو سر کی بشکنه ...؟ صداش رو برای کی بلند کُنه...؟ به کی هتاکی کُنه و نشون بده مردونگیش رو...؟ دستش رو برای کی بلند کنه تا بزنه توی گوشش...؟ از غذای کی ایراد بگیره و بشقاب غذا رو پرت کنه اونطرف ...؟ راست میگی مادر جان...! مادر باز گریه کرد و گفت: عیبی نِدره مادر جان....عادت کِردُم دیگه...! بابات بجز مُو کسی ره نِدره که...! عَزیزت خدابیامرز مُگفت با چادر سفید باید بری خانه شوهر با کفن سفیدَم در بیای...! نه از جوونیم خیری دیدُم تو ای خانه نه از پیری ...! صبح تا شب کار مُکُنُم دریغ از یک دستت درد نِکنه...! دریغ از یک ریزه مُحبَت... مو زن ای خانه که نبودم مادر جان...! کلفت بودُم...کلفت...! و گریه کرد مادر و گریه ام گرفت از دست محبت بینهایت این مادر و از دست نمک نشناسی این پدر...خدا حفظشان کند..!

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

یاد زمستونهای سرد و کرسی های گرم با منقل های پر از زغال بخیر...!

هوا که سرد میشد بابام میرفت فلکه دروازه قوچان شش هفت تا کیسه ذغال میخرید و یه گاری اونارو میاورد خونه...کیسه های ذغال رو خالی میکردن و خاکه های اون رو میریختن توی حوض اب و بعد مثل کوفته تبریزی گوله گوله میکردن میذاشتن توی افتاب که خشک بشه برای زمستون...!
از گاز و گاز کشی خبری نبود که ...تو اتاق جلویی یه بخاری نفتی چکه ای بود که خودش رو میکشت تا سه تا اتاق تودر تو رو گرم کنه اما گرم نمیشد ...بابا کرسی چوبی رو از توی زیر زمین میاورد میذاشت توی اتاق وسطی ... یه لحاف کرسی سنگینم داشتیم که پهن میکردن روش و روی اون هم چادر شب چهارخونه قرمز... روی کرسی هم سینی مسی بزرگ میذاشتن برای استکان چایی یا بشقاب غذایی یا شب چره ای و گاهی هم قلیونی...بعد از ظهر که میشد مادر منقل رو میاورد زغال میریخت توش و دقت میکرد که نکنه شاش گربه توش باشه بوش عالم رو ورداره...! یکی از همون خاکه زغالای گوله شده رو هم میذاشت وسط منقل و وقتی ذغالا جرق میشد با کفگیر خاکسترا رو میریخت روش و زغالهای سرخ شده میرفت زیر خاکستر و منقل رو میاورد میذاشت زیر کرسی...!

برف که میومد مثل حالا که نبود چُس مِثقال برف بیاد که ...وقتی میبارید ول کن نبود دیگه ...! بعضی شبا همچی سرد میشد که مادر میگقت سَقه سِنده بُر امده...! اخرش هم من نفهمیدم سَقه سِنده بُر یعنی چی ...؟ شبا که اسمون سرخ میشد مادربابام میگفت اِمشَب بَرف میه ننه...! تا گردن میرفتیم زیر کرسی که چه کیفی داشت ...! کیفی که صد تا از این شومینه های امروزی هم نداره...تا زیر کرسی نخوابی نمیفهمی لذت خوب خوابیدن یعنی چی...! بعضی شبا زیر کرسی وول میخوردم و یهو پام میرفت توی منقل یا میچسبید به بغل منقل میسوخت جیغ میزدم...اش نخود و هله هوله و تخم خربزه هم که اگه خورده بودیم که دیگه زیر کرسی غوغا بود از بوی چُس و گوز...!

صبح که از خواب پامیشدیم زمین و زمون سفید شده بود از برف و مدرسه ها هم تعطیل...ای جان...! صبحونه خورده نخورده چکمه های ساق بلند لاستیکی پامون میکردیم با کلاه و دستکش میزدیم بیرون برف بازی و ادم برفی درست کردن و سرما زور که بهمون میاورد بدو بدو میومدیم میرفتیم زیر کرسی ... ناپرهیزی که میکردیم فوقش سرما میخوردیم سینه پهلو میکردیم که با دو تا لیوان جوشونده و بارهنگ و چارتخم دوا درمون میشدیم... مثل حالا نبود که نمیدونم انفولانزای نوع مرگ و کوفت باشه ادم تنش بلرزه از ترس مبتلا یا واگیر شدن...!

زمونه که گذشت همه چی عوض شد... کرسی ها و گرمای لذت بخشش گم شد...! اسمون خسیس شد...زغال و منقل جمع شد...! درسته که زغال فروشی فلکه دروازه قوچان هنوز هست اما دیگه کسی از اونجا زغال برای منقل کرسی نمیخره...! زغال میخرن برای منقل و وافور یا کباب درست کردن فوقش...! کرسی که بود همه اهل خانه دور هم بودیم....با هم بودیم... اما حالا چی...؟ توی هر اتاقی که نگاه میکنی یه شومینه یا یه بخاری گازی روشنه و گرم...! اما این گرمی کجا و اون گرمی کجا...دور شدیم از همدیگه...!

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

حرف ها و خاطرات بابام ( ۱)...جریان نَفَس دخترهای باکره...!

بابام هم بد اخلاقه هم کم حرف اما دیشب بابام سرحال بود و صورتش گل انداخته بود...! گناهش رو نمیشورم اما بابا لبی که به خمره میزنه هم صورتش گل میندازه هم نطقش باز میشه...! صحبت از سن و سال بود بابا گفت برای تعویض گواهینامه رفته بوده راهنمایی رانندگی شناسنامه رو که داده به خانومی که مسئولش بوده خانم کارمند بعد از اینکه شناسنامه رو نگاه میکنه میگه حاج اقا این که شناسنامه شما نیست ..! بابا میگه مالِ خودُمِه حاج خانوُم..! خانمه میگه حاج اقا اینجا نوشته ۱۲۹۴ ....! یه خانم دیگه که اونم کارمند بوده با دستش میزنه به میز چوبی میگه ماشالله...حاج اقا چجوری اینقده جوون موندین...؟ بابام به شوخی میگه: عِلَتِش ایه که مُو زن نِگریفتُم...! خانم اولی زود شناسنامه رو ورق میزنه میگه خدا برکت بده حاج اقا... شما زن نگرفتین که هفت تا بچه دارین و همه میخندن...! ( بگذریم از اینکه گواهینامه بابا رو بعلت کهولت سن تعویض نکردن )

صحبت به زمین و قیمتش کشید بابام گفت همه ای زمینای وکیل اباد مالِ مرحوم حاج حسین اقای مَلِک بوده...! میگفت سفارتخانه انگلیس روبروی باغ ملی مشهد زمین بزرگی داشت که مال حاج حسین اقای ملک بوده و یه نفر میاد میگه: حاجی یک تیکه ازی زمین بده ماخام مِسجد بسازُم...! حاج حسین ملک مِگه اگه سینما مِخی درست کنی مُدُم ولی بره مِسجد نِمُدُم...! گفتم بابا راسته میگن حاج حسین مَلِک پیر که شده دکترا تجویز کردن باید نفس دختر باکره بهش بخوره...؟ بابا گفت زمان بقراط یک پیرمردی میُفته توی چاه کاریز ( قنات ) هرکاری مُکُنَن یک نفر بره تو کاریز نِمِشه اوَوخ یک طناب مِندازَن تو کاریز مِگن ببند دوره کِمَرت ...دستای پیرمردِ مِلرزیده نِمتِنیسته طنابه گره بزنه...! خلاصه مِرَن پیش بُقراط حکیمُ جریانِ مِگن ... بقراط مِگِه چهل تا دختر باکره برَن لب کاریز و بخوابَن سَرشانِه تو کاریز کُنَن نِفَس بکشَن ...! نفس این دخترای باکره که به پیرمرد مُخُوره لرزش دِستاش خوب مِرهُ عین یک جوون چابک طِنابه به کِمَرش مِبنده میه بالا...! نگاهی به دستای بابا کردم و گفتم بابا دست شما هم لرزش داره ها... فک کنم نفس دختر باکره میخواد...! بابا لبخندی زد و گفت : دخترای باکره الان نِفَسشا حَق نیست که شِفا بده بابا جان...! الان همه چی قلابی رفته...! نونا که بوی نون نِمِده...! گوشتایَم نِه مِزه گوشت مِده نِه قُوَت دِره...! برنجایَم که مواد شیمیایی مِزنَن تا قدش بلند بره مِزه اب مِده...! با ای نون و گوشت و برنجای حالا که دخترای باکره مُخُورَن نِفَساشایَم دیگه کارساز نیست باباجان...!

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

میخوام دوکلوم با شما حرف بزنم اقای میر حسین...!

به عکست که نگاه میکنم ادا اصول و ژست های سیاسی در شما نمیبینم...! فکر میکنم تو اصلا از سیاست بیزاری ... فکر میکنم تو اصلا سیاستمدار نیستی اقای میر حسین...! توی جبهه که بودم وقتی پیک نامه ها رو میاورد همه ذوق زده جمع میشدیم و چشممون به دهن پیک بود که اسامی رو از روی نامه ها میخوند...! هر کسی منتظر اسم خودش بود تا ببینه نامه داره یا نه ...؟ اگه بخت یارمون بود و نامه داشتیم ذوق زده اون رو میگرفتیم میرفتیم یه گوشه ای اروم بازش میکردیم...! خط خطش رو میخوندیم و میبلعیدیم و میبوییدیم و هی اشکهامون رو پاک میکردیم تا بتونیم بقیه اش رو بخونیم...توی اون صدای سوت خمپاره و بوی باروت و تن های عرق کرده زیر بادگیرهای ضد شیمیایی بوی خونه رو از توی نامه حس میکردم...بوی تن مادر رو و بوی سیگار زر پدر...! بوی ابگوشت پیچیده در حیاط که با بوی اطلسی های باغچه و بوی یاس سفید روی دیوار قاطی شده بود...دلم هوای خونه رو میکرد و بغض امونم نمیداد...! اونجا فقط خون بود و اتش و گلوله و بوی نعش که خروار خروار گلاب هم نمیتونست اون رو از بین ببره ..! و بلندگوی لعنتی که هوار میزد کربلا کربلا ما داریم میاییم...!


نامه که تموم میشد خیس بود از گوله گوله اشکی که میریخت روش ... توی منطقه این نامه ها عین دوپینگ بود برای ما و حس زنده بودن دست میداد به ما جناب میر حسین..! اون نامه ها یادم میاورد که ابجی کوچیکه منتظره که داداشی از جبهه برگرده تا بپره تو بغلش ... تا یه استکان چایی بذاره جلوش بگه خسته نباشی داداشی و بپرسه پس کی جنگ تموم میشه داداش..؟ اون نامه ها بوی نون و پنیر و سبزی میداد... بوی کشک و بادنجون و صابون ابی رنگ و لاجوردی که مادر رخت میشست باهاش توی تشت...بوی زندگی میداد اقای میر حسین نه بوی مرگ...! حالا اینهمه حرف زدم تا به شما بگم بیانیه های شما هم عین همون نامه های توی جبهه میمونه برای من اقای میر حسین...بوی سبزی و طراوت میده...! بوی ازادی و زندگی میده ...! نه بوی زندان و بازداشت و باتوم و کهریزک ...! بیانیه های شما عین دوپینگ میمونه و اشک ادم رو در میاره جناب میرحسین...! همین...!

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

خیلی نامردی خدا...خیلی نامردی ...!

هیچوقت دلم نمیخواست توی دنیای مجازی از تلخ ترین اتفاق زندگیم حرف بزنم ... اما امشب باز دلم گرفته مثل خیلی از شب های دیگه ...خیلی از شب ها که تنهایی گریه میکنم و هیچکس نمیفهمه.... تنهایم چون از تن ها بلا دیدم....! این نوشته تلخ ترین تلخ نوشته تمام زندگی منه و خوندنش ممکنه ناراحت کننده باشه ....
بچه اولم اسمش سهراب بود...! همیشه ارزوی داشتن یه پسر رو داشتم و اولین بچه ام پسر شد که به یاد سهراب سپهری اسمش رو گذاشتم سهراب...! فرزند دومم با فاصله چهار سال از اولی به دنیا امد و یه دختر نازو خوشگل بود ... اسمش رو گذاشتم سحر...!
بخاطر ورشکست شدن در امور تجاری ناخواسته یه جورایی تبعید شده بودم به یکی از شهر های شمالی.... سهراب با مادرش رفت لب دریا ... یک ساعتی که گذشت خواستم برم دنبالشون که صدای ترمز شدید و متعاقب اون صدای برخوردی به گوشم رسید که دویدم...! به جاده که رسیدم دیدم همه دارن جیغ میزنن و نعش پسرم توی دستای یه نفر بود که داشت میبرد به طرف یه ماشین تا برسونه بیمارستان...! نفهمیدم چطوری خودم رو رسوندم به بیمارستان... پسرم ضربه مغزی شده بود...غریب بودم توی اون شهر ...همه رفتند و من ماندم و سهراب که تحت مراقبت های ویژه بود...!
هفت شب تنها و بی کس پشت پنجره اتاقش غریبانه و با هزار امید انتظار کشیدم...پوست و استخون شده بودم...هیچ کس نبود...! نه زنی...نه مادری...نه پدری...نه برادری ...هیچکس...! من یک ورشکسته تنها بودم...! عین یه جذامی که همه ازش فرار میکردن...! روز هفتم بود که بهم گفتن برای پسرت ابمیوه بخر بیار... ذوق زده رفتم فروشگاه بیمارستان و ابمیوه خریدم...! به فروشنده گفتم پسرم ضربه مغزی شده گفتن ابمیوه بیارم یعنی خطر رفع شده...؟ گفت اره ...! خوشحال برگشتم....به پشت در اتاقش که رسیدم دیدم سهرابم روی تخت نیست...! گفتم ابمیوه اوردم..؟ گفتند خدا بهت صبر بده...! دِ لعنتی ها مگه نگفتین ابمیوه بگیر...! کو سهرابم...؟ گفتند سرد خونه...تموم کرد...! نشستم کنار دیوار و ابمیوه ها ریخت از توی دستم...گریون اومدم از توی سالن بیمارستان تلفن زدم مشهد به برادرم...! گریه میکردم و میگفتم مجید سهراب مرد...! چرا نمیاین نعشش رو جمع کنین...؟ من اینجا غریب موندم... تنها موندم...! اینقدر سوزناک گریه میکردم و حرف میزدم که همه دورم جمع شده بودن و سعی میکردن یه جوری دلداریم بدن...! فرداش همه اومدن...اومدن اما دیر...!
توی غسالخونه رفتم و بدن نحیف بچه ام رو دیدم...! به پهنای صورتم اشک میریختم و به غسال میگفتم یواش بشورش تو رو خدا...به بدن نحیفش دست میکشیدم .... تموم تنش کبود بود.... کفنش که کرد دلم نیومد روی صورتش رو ببنده .... بوسیدمش ...سهرابم...پسرم....! میخواستن بذارنش داخل گور گفتم خودم میذارمش ...! اروم بغلش کردم گذاشتمش توی قبر و داد زدم حالا جواب سحر رو چی بدم من....؟ اگه گفت بابا سهراب کو چی بگم من...! اگه گفت داداشمو میخوام چی بگم من...؟ هنوز باورم نمیشد که دارن قبر رو با خاک پر میکنن...! خاک بر سر شدم...!
شب که خوابیدم توی خواب صدای سهرابم رو شنیدم که میگفت بابا جون من میترسم اینجا... بابا کجایی...؟ اینجا تاریکه...! پابرهنه از خونه زدم بیرون و تا خود قبرستون دویدم و گریه کردم ...! من اومدم سهرابم ...نترس بابا جون ...نترس من اینجام...! روی قبرش گریه کردم و خوابم برد ...! سهرابم درست شش سال و دوماه و یازده روز از عمرش میگذشت که مرد...!
بعد از مدتی برگشتیم مشهد...! سحر صاحب یه خواهر شده بود به اسم یاسمن...! شش سالش تموم شده بود و اسمش رو یرای مدرسه نوشته بودیم...! یه شب محل کارم بودم که تلفن زنگ زد ...از کلانتری بود...! اقای فلانی دختر شما تصادف کرده برین بیمارستان امدادی...! تا خود بیمارستان اینقدر انگشتانم رو گاز گرفتم که پر از خون شده بود... خدایا فقط سرش به جایی نخورده باشه ...خدایا فقط ضربه مغزی نشده باشه...! دوتا گوسفند نذر میکنم خدا .... فقط سرش...!بیمارستان که رسیدم مادرش گفت سحر دستش رو ول کرده ماشین زده بهش...! دکترش رو دیدم گفتم امیدی هست...؟ گفت جمجمه اش نرم شده...فقط دعا کنین...! تا صبح نکشید....! سحر نشده بود که سَحَرَم مُرد...!
نه توی غسالخونه تونستم برم نه تونستم ببینم که میذارنش توی قبر... میدونستم اگه نعش دخترم رو ببینم دیوانه میشم...دختر بود... زیبا و نحیف بود... عین برگ گل..! با صد متر فاصله مثل دیوونه ها تو سرم میزدم و گریه میکردم...! میگفتن خدا صبرت بده مسعود جان...خدا صبرت بده...! فریاد کشیدم اهای خدا ... کجایی لعنتی ...صبرم نده .....صبرم نده خدا....خدا صبرم نده...! گفتن کفر نگو...! خدا قهرش میاد...! گفتم به جهنم که قهرش میاد ....! دیگه میخواد با من چکار کنه...! خیلی نامردی خدا...خیلی نامردی ...! سحرم درست شش سال و دوماه و شانزده روزش بود که مرد...!



گفتن یاسمن رو دوباره عقیقه کن...! همه ترسیده شده بودن...! دوتا گوسفند خون کردم دادم به مستحق... یاسمن روز به روز بزرگ شد و زیبا...! شش سال رو رد کرده بود و باید اسمش رو مینوشتیم برای مدرسه...! یه شب جلوی خودم با دوچرخه محکم خورد زمین و سرش اصابت کرد به اسفالت...سراسیمه بغلش کردم که یهو روم استفراغ کرد...تو بغل گرفتمش و با ماشین برادرم سریع رسوندیمش بیمارستان امدادی...! عکس گرفتن و مشکوک به ضربه مغزی تشخیص دادن...! سُرُم بهش وصل کردن و گفتن تا صبح باید تحت نظر باشه ...! گریه که میکردم یاسمن اشکام رو پاک میکرد میگفت باباجون من خوبم گریه نکن...! ببین من میخندم....من خوبم بابا...! صبح با دخترم و مادرش برگشتیم خونه...اون روز درست دخترم شش سال و دوماه و چند روز از به دنیا امدنش میگذشت...! و من هنوز میترسم .... هنوز واهمه دارم از این سرنوشت شوم...!


.......................................................................


دست تک تک شماها رو میبوسم حتی اونایی که باور نکردن این نوشته من رو ... حالا دیگه از نوشتن این اتفاق و لینک کردنش احساس خوشایندی دارم ... حس میکنم کمی سبک شدم ... من هیچوقت و هیچوقت به خودم اجازه نمیدم با احساسات دیگران و بالاخص شماها بازی کنم ... کامنت های اینجا ووبالاترین هر کدوم مرحمی بود بر روی این داغ دل ... از شماها عذر میخوام که غم خودم رو پخش کردم میون شما تا خودم سبک تر بشم ....

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

ماجرای انفولانزا گرفتن من و شیاف های لعنتی ...!!

چشمتون روز بدنبیه انفولانزا گرفتم اونم از نوع جدیدش که گاو صد منی رو زمین میزنه...! اولش گفتم : مُو که بیدی نیستُم که ازی بادا بلرزُم که ...! خدا اق علی عطاره نِگیره از ما مِشَهدیا...! یک لیوان ازی جوشونده های قاطی پاتی که میریزه توی کاغذ روزنامه یا فوقش یک لیوان چار تُخم با بارهنگ و تاج خروس دِواشه...! مَگه کُسخُلُم بُرُم دکتر...!
جوشوندِه هاره که خوردُم فرداش دیدم شُدُم عین ای شیره ای ها که سه روز بی جیره موندَن...! تمام استخونام تیر میکیشید...! دوشب تب و لرز کِردُم ولی هرجور بود رفتم سر کار شب سوم دیدم دهنم خشک شده بدجور....! انگار یکی هم با چاقو وسط سینه لامصبو جر داده تا پایین ...! سرفه که مِکردُم گریه ام مِگِرفت...! کم کم دیدُم نه بابا همه علایم مُوت نمایونه بدو بدو رفتم دکتر...!

دکتره گفت ببخشین شما بدهکارین ؟ گفتم مُو...؟ نه بُخُدا...چطور ؟ دکتر گفت هر چی فکر کردم چی شمارو زنده نگه داشته فکرم به جایی نرسی الا دعای طلبکار ...! دلم مُخواست همچی شترق بزنم زیر گوشش که حَض کُنه اما حیف که جیگرش رو نداشتم...!
خلاصه اکسپکتورانت نوشت با دونوع قرص و چهار تا امپول پنی سلین و گفت پنج تا شیاف براتون مینویسم تا کارساز باشه...! گفتم جان...؟ گفت شیاف اقا جان شیاف...! گفتم همو توپای پلاستیکی نارنجی که یک لوله سیاه بهش وصل بود مِکردَن تو کون بچه فشار مِدادَن تا دوا بره تو مَقعَدش...؟ اونا که اسمش تنقیه که دکتر جان ...! اقای دکتر مو بچه تر که بودُم یکبار ماخاستَن همی کاره با مُو بُکنن در رفتُم تا سه روز تو حرم اما رضا بَست نشستُم...! اخرش عکسُمه دادن روزنامه تا خُدامای حرم گیریفتنُم....! از او به بعد مگه کسی جرات مِکِرد بگه تَنقیه...! همچی جیغ مزدُم که ای زبون کوچیکه از دهنُم میامَد بیرون...!
دکتر خندید گفت این شیاف ها عین کپسوله که کار همون تنقیه ها رو میکنه ...! گفتم یعنی مِگی مُو بیام باخابُم روی تخت تا ای پرستارا کپسول بُکنَن تو ماتَحت ما ...؟ دکتر گفت نه اقا جان خودت باید بری توی دستشویی اینکار رو بکنی...! گفتم دکتر جان به ای سن و سال رسیدم کسی با ما کار بی ناموسی نکرده حالا با دست خودم خاک تو سرخودم بکنم...؟ دکتر که حوصله اش سر رفته بود گفت نفر بعدی ... بعد روش رو کرد به من گفت از ما نسخه نوشتن بود...! خواستی زود خوب بشی استعمال کن نخواستی نکن...!
سرتون رو درد نیارم دواها رو از داروخونه گرفتم یه امپولشم زدم اومدم خونه ...پشت در خونه شیاف ها رو از توی پلاستیک داروها دراوردم توی جیبم قایم کردم...! خجالت میکشیدم کسی بفهمه که دکتر شیاف داده...اُفت داشت خدا وکیلی..! شب که شد رفتم توی دستشویی به هر مصیبتی که بود یکیش رو بعد از اینکه دوسه بار بیرون اومد بالاخره استعمال کردم ...! اون شب بود که فهمیدم معنی کون سوزی یعنی چی بس که کونم سوخت...!
شب بعد وارد تر شده بودم حرفه ای تر استعمال کردم ...! شب سوم چهارم یه جورایی خوشم هم اومده بود...شب پنجم تازه کیف هم کردم و کلی خوش خوشانَم شد...! شب ششم که شیاف ها تموم شده بود یه جورایی دلم میخواست...! انگار یه چیزی گم کرده باشم هی الکی میرفتم توی دستشویی ...! خدا بگم چیکارت کنه دکتر بچه مردم رو از راه به در کردی ...! چی خاکی تو سرم کنم حالا...؟ شما نمیدونین چجوری باید دوباره انفولانزا بگیرم ... !!!
..............................................................................
محض تنوع بود ... گیر ندین دیگه جون مادرتون :)

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

جناب دکتر مهدی خزعلی لطفا مرا ببخشید...!

امشب که کمی بهتر شدم به بالاترین که سر زدم دیدم جناب دکتر مهدی خزعلی قلم را بر زمین گذاشته بخاطر پدر...! سخت افسرده شدم وقتی کامنت های زیر لینک ایشون رو دیدم و سخت احساس گناه کردم...! احساس گناه نه بابت نقد نامه ایشان به میر حسین موسوی بلکه بابت هزیان های زیر نوشته ام که بابت اون عذر خواهی هم کرده بودم از ایشون ...من نباید مینوشتم..! در طول مدت وبلاگ نویسی این اولین باره که بابت نوشته ای عذر خواهی میکنم .../ من موجی رو راه انداختم که دست اورد کامنت های اون اصلا اونچه که من میخواستم نبود...زیر لینک خودم همه رو قسم دادم که به کسی یا پدر کسی فحاشی نکنید که البته خیلی کمتر بود ...!
نوشته وبلاگ دکتر مهدی خزعلی رو چند بار خوندم ....! من نباید اون خزعبلات هذیان گونه زیر متن اصلی رو مینوشتم حتی اگر چهل درجه تب داشتم و شدیدا از ایشون بطور رسمی حلالیت میطلبم و اون قسمت رو حذف میکنم ... روزهای بدی است امروز..! یک روز انچنان برایت کف میزنند و هورا میکشند و به عرش میبرندت و روزی دیگر فحش هایی به تو میدهند که اب میشوی... که میسوزی ...که میگریی...مرگ فقط برای همسایه نیست...! خودم را میبینم در ایینه این روزها...امشب جسمم بهتر شد اما روحم اتش گرفت و دل نازکی هم .......!من از تمام اهالی وبلاگستان هم عذر میخوام... شاید مدتی ننویسم/

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

جناب دکتر مهدی خزعلی رساتر از قبل میگویم نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران... ( بازی وبلاگی )

جناب دکتر مهدی خزعلی در روز شنبه نامه ای را خطاب به میر حسین موسوی در وبلاگتان قرار داده اید که به علت کسالت شدید امروز اون رو خوندم و در متن نامه جنابعالی به میر حسین هشدار داده اید که شعار نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران نه انسانیه نه اسلامی ...!

فرمودید مگر رسول گرامی اسلام(ص) نفرمود: "من اصبح و لم یهتم بامور مسلمین، فلیس بمسلم" اگر نسبت به امور مسلمین بی تفاوت باشیم، مسلمان نیستیم! دکتر جان بگم از خود سوزی ها و خودکشی ها و سوءتغذیه ها که در این مملکت اسلامی انجام میشه بعد از سی سال حکومت...؟ بگم از مال اندوزی های خویشان شما و امثالهم که بی تفاوت به مردم مسلمان فقط فکر حساب های بانکی خود بودند...؟ پس لطفا حکم صادر کنید که سران رده بالای مملکت مسلمان نیستند...!
بعد فرمودید:آقای موسوی؛ به کجا می روید؟ شما که فرزند خمینی کبیر (قدس سره) می باشید، شما که در کنار شهید مظلوم آیت الله بهشتی رشد کردید، خاستگاه شما حزب جمهوری اسلامی است، آیا اجازه دارید اسلامیت نظام را حذف کنید؟ اقا جونِ من این بنده خدا که هر سه کلمه حرف که میزنه دوتاش میگه امام راحل یا جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد چرا بهش بهتان حذف اسلامیت میزنی اخه مسلمون...؟ مظلوم گیر اوردی...؟

در پاراگراف بعدی انگار با یک کودک تازه دبستان رفته صحبت میکنید جهت قانع کردنش...! فرمودید مگر نه اینکه بنی ادم اعضای یکدیگرند و الخ ... دکتر عزیز ما هم که نگفتیم نیستند...! ما گفتیم نه جانمان را فدای غزه میکنیم نه فدای لبنان...! این جان ناقابل فقط فدای ایران عزیز خواهد شد و بس...! بابا جون من اختیار جون خودمم ندارم.... ؟ شما یا هیچ بنی بشر کلفت تر از شما نمیتونه من رو مجبور کنه که برم و جانم رو فدای غزه یا لبنان کنم...!

در نهایت مگر میر حسین موسوی در بیانیه های رسمی یا غیر رسمی که صادر کرده جایی گفته بیاین شعار بدین نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران...؟ این صدای در حلقوم خفه شده مردم بود که حالا تبدیل به فریاد شده اونم دلیلش اینه که مردم میبینن صد هزار مشکلشون حل نمیشه اما صبح تا شب رادیو تلویزیون هی میگه غزه؛ لبنان؛ غزه؛لبنان..... پس کاش این نامه رو به مردم مینوشتی تا جوابش رو هم بگیری ...!


( از جماعت وبلاگ نویس دعوت میکنم که جواب این دکتر عزیز رو چه در مخالفت و یا موافقت بدید البته بدون هیچ بی احترامی و خدایی نکرده توهینی ... از چند تا از دوستان که حضور ذهن دارم اسم میبرم ( وبلاگ غرش ـ حرف حساب ـ ارتا هرمس ـ بیداد ـ پاچال ـ دکتر مهدی خزعلی / بافومه /علیرضا رضایی ـ مسیح علی نژاد ـ محمد علی ابطحی ( فقط بدونی که یادتم سید بخدا...! ) ـ خرچنگ نامه ـ اهستان ـ اریوبرزن ـ اولاد ـ رودرانر ـ و همه دوستانی که نام نبردم دعوت به این بازی هستند... )

( بعضی دوستان توی وبلاگ جدید تقاضای دعوتنامه دارن و چون بلد نیستم توی بلاگ اسپات به کامنت ها جواب بدم حمل بر چیزی نذارید...والله من دویست تا دعوتنامه داشتم که تموم شده بخدا.... )

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

پاسخی به تلخ نوشته علیرضا رضایی در مورد مادری که چهار پایه رو کشید...!

امروز تلخ نوشته ای رو خوندم از دوست خوبم علیرضا رضایی و سخت کامم تلخ شد...! علیرضا بی محابا تاخته بود به مادری که چهارپایه را از زیر پای قاتل پسرش ( بهنود شجاعی ) کشیده بود ...! علیرضا خطاب به اون مادر نوشته تو انقدر کثیفی که خدا هم امروز از خلقتت شرم کرد...! علیرضا نوشته حتی سوسکهای مستراح هم کثیف میشوند اگر دست تو بهشان بخورد...همین مقدار از اون نوشته برای بیان در اینجا کافیست...! اما علیرضای گرامی کوچکتر از انم که نوشته ات را نقد کنم اما بعنوان برادر کوچکت چند خط مینویسم گرچه میدانم به همه ان اگاهی و تاثر فراوانت باعث قلمی کردن ان متن شده...!
جناب فضولباشی در زیر همین متن نوشته این مادر از حق قانونی خودش استفاده کرده پس اگه اعتراضی دارید به قانون داشته باشید...! و اما قانون...! قانون و قانون گذاری که قصاص را حق میداند به نظر من قاتل است...! قاتلی که جرمش از خیلی از قاتل ها سنگین تر است بخاطر اینکه با اگاهی این کار را انجام میدهد... با علم به کشتن.....! با علم به کور کردن...! با علم به بریدن....! قاتلی ممکنه در یک درگیری قصد کشتن نداشته باشه ...! اسید پاشی که ممکنه هدفش کور کردن نباشه و چاقو کشی که وقتی چاقو به کشاله ران پای کسی میزنه هدفش قطع شدن پای اون فرد نباشه و قطعا همه اینها در اون لحظه دچار هیجانات روحی و روانی بوده و قدرت تصمیم گیری عاقلانه را ندارن اما وقتی همه این اتفاق ها افتاد و منجر به قتل یا کوری و یا قطع پا شد قانون با علم به کشتن و کور کردن و بریدن و با عقل و تدبیر همه اینها رو بعنوان قصاص یک حق میدونه...!
مادری هم که جوان نازنینش رو از دست داده طبعا دچار هیجانات عاطفی و احساسی و روانیست و وقتی قانون به اون همچین اجازه ای رو میده طبعا عقلش نمیتونه تصمیم گیر اون لحظه باشه و در عوض دل داغ دیده اش به اون پیشنهاد میکنه که بکش چهار پایه رو که کشیدنش اب سردیست بر این دل داغ دیده و مادر برای رهایی از این داغ دل اینکار رو میکنه ولی افسوس که نه تنها از داغ دل رهایی پیدا نمیکند بلکه عذاب وجدان هم به اون اضافه میشود ...! پس لعنت بر این قانون که عالمانه و عامدانه همچین حقی رو به اون مادر میده...! لعنت بر این قانون...!

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

مِزه لوطی خاکِه دِداش....!

اقا ما یه رفیقی داشتیم اسمش کمال بود...! چجوری این بشر رو تعریف کنم نمیدونم...! بیشتر وقتا سر کوچه داشت سیگاری بار میزد و متخصص چرس و بنگ بود...! تو مجلس عرق خوری تو استکان کمر باریک اگه براش عرق میریختن میگفت: دَمِت گرمه دِداش... مگه قِناری اب مِدی؟ بیریز تو لیوان مَشدی...! بقیه یه ته استکان عرق رو با ضرب و زور نوشابه و خیارشور و ماست و خیار میخوردن و هی لب و لوچه خودشون رو به هم میکشیدن میگفتن: اوف ...اوف ...لامصب تا هر جا رفت سوزوند ولی این اقا کمال ما نصف لیوان عرق رو میخورد انگشتش رو میکشید به زمین میزد به زبونش میگفت مزه لوطی خاکه...!

اگه بساط سیخ سنگ روبراه بود این اقا کمال وافور مخصوص خودش رو میاورد و چنون کام میگرفت که نیم مثقال تریاک تبدیل به سوخته میشد میرفت تو وافور...! سرش هم که گرم میشد شروع میکرد به خوندن از جواد یساری و داوود مقامی و اغاسی... هم میخوند هم اهنگ میزد خودش...!
ماه رمضون که میشد میگفت ابکی تعطیل دِداش...فقط دوَدکی...! محرم که میشد تا خود صبح پای ثابت دیگ شُله بود و البته نمیذاشت ذغالای زیر دیگ هم حروم بشه...! عاشورا تاسوعا که میشد سیگار وَر لبش بود و دستمال یزدی به دستش یا حسین میگفت میرفت زیر عَلَم...! یه جوانان البالویی داشت که بیشتر وقتا هی تُف مینداخت رو کاپوتش دستمال میکشید...! یه بوق بنزی هم بسته بود روش و گاهی که از سر محل رد میشد دوتا بوق میزد و تا کمر از پنجره ماشین میومد بیرون بفرما میزد میرفت...! اگه زیدی یا دولکی سوار کرده بود که دیگه اینقده بوق میزد که عالم و ادم میفهمیدن اقا کمال تیکه سوار کرده...!
سرباز بگیری که شد این اقا کمال مارو گرفتن و بردن منطقه... اونجا واسه خودش ساقی شده بود...! یه شب که داشته لب سنگربا نیش خشک شده عقرب سیاه سیگاری بار میزده یه خمپاره میخوره همون نزدیکیها و شهید میشه...! اسم کوچه ای که خونشون اونجا بود رو گذاشتن کوچه شهیدکمال.........! چهلمش که شد یه شیخی روی منبر میگفت شهید کمال فلانی از بچگی قران میخوند و عاشق شهادت بود....! کمال نه قران میخوند و نه عاشق شهادت بود...! اون فقط شعرای جواد یساری رو میخوند و عاشق پیکان جوانان البالوییش بود ...! اینارو گفتم چون امروز چشمم افتاد به تابلوی رنگ و رو رفته سر کوچه خونشون....!

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

ارتا هرمس منو به یک بازی وبلاگی دعوت کرده به نام چه میخواهیم...!

من خیلی چیزا میخوام...! خواسته های من اونقدر زیاده که حتی عمرم هم کفاف نمیکنه برای همه اونا...! اصلا دلم نمیخواد شعار بدم و حرفای کلیشه ای بزنم و مدینه فاضله رو ترسیم کنم...! اقا من دلم میخواست اصلا این انقلاب لعنتی نمیشد تا که بعدش جنگ بشه...! تا که بعدش پای فرماندمون از بیخ کمر قطع بشه...! تا رفیق جون در جونیم تبدیل بشه به یه دونه پلاک....! تا امیر ارزوی یه نفس کشیدن بدون ماسک اکسیژن به دلش بمونه و سینه اش خس خس کنه...! تا خودم بشم عین این ادمای مریض که تا صحنه های جنگ رو از تلویزیون میبینم هی شر و شر اشکام بیاد... ! هیچ کس نمیفهمه توی جبهه ها چه گذشت به ما....! اگه اون کلهر الاغ دوروز توی جبهه بود نمیگفت که ماها تحت تاثیر فیلم های وسترن میجنگیدیم...! اگه میدید که بچه های گروهان ما صبح خندون بودن اما عصر تبدیل به کوهی از جنازه شده بودن که باید شناساییشون کنم همچین گهی نمیخورد...!
اما متاسفانه همه اینها اتفاق افتاد...حالا میخوام که حد اقل زندگی برای همه فراهم باشه...! حد اقل ازادی برای همه فراهم باشه... ببینین من چقدر قانعم همش میگم حد اقل... حداقل...! دلم میخواد اقا بالاسر و قیّم نداشته باشم...! بابا من ادمم پفیوزا میتونم خودم هّر رو از بّر تشخیص بدم...! میتونم راه خودم رو تشخیص بدم...! دلم میخواد مثه ادمای کور عقب افتاده با ما رفتار نکنن...تصمیم نگیرن چی رو صلاحه ببینیم و چی رو صلاح نیست...! چی رو صلاح هست بخونیم و چی رو صلاح نیست....! صب تا شب تحقیرمون نکنن ...!

دلم میخواد همه ادمایی که توی این سالها همه جور خیانت کردن محاکمه بشن...! دلم میخواد توی مملکتم انتخابات ازاد برگزار بشه...! دلم میخواد زندونی های سیاسی ازاد بشن...!دلم میخواد همه اونایی که از ایران رفتن برگردن...! دلم میخواد دوباره صدای خنده از ته دل ادما رو بشنوم...! دلم میخواد پستون گاوامون دوباره پر از شیر بشه تا برای یه پاکت شیر ابکی توی صف واینستیم...! دلم میخواد مرغامون دوتا دوتا تخم بکنن تا حسرت یه تخم مرغ اب پز به دل کسی نمونه... دلم میخواد رفتگر محلمون بجای اینکه هر دفعه هزار تومن گوشت مخلوط برای ابگوشت ظهر بچه هاش بگیره شقه شقه گوشت بگیره...! دلم میخواد دیگه شبای برفی کسی گوشه میدون دروازه قوچان نخوابه....! دلم میخواد........دلم میخواد.......! من خیلی چیزا دلم میخواد ...کجا رفتی...؟

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

یه روزایی بالاترین نون داغ کباب داغ بود.... یادش بخیر...!

یادش بخیر... یه روزایی بود مثلا تو کرمان هنوز زلزله داشت شهر رو تکون میداد که خبرش تو بالاترین لینک میشد...! در فلان شهر بمبی منفجر میشد و هنوز مردم متوحش بودن و نیروهای امنیتی هنوز نرسیده بودن که تو بالاترین خبرش مثه توپ صدا میکرد...! نخست وزیر فلان کشور که ترور میشد هنوز نعشش رو زمین بود و جنازه اش گرم بود که عکس و خبرش تو بالاترین غوغا میکرد...! خلاصه که نون داغ کباب داغ بود...! یه هیجانی داشت این بالاترین...یه سری از خبرگزاری های معتبر خبرای دست اولشون رو از اینجا میگرفتن ... لامصب بالاترین نبود که بالاطلا بود...! میخواستی بدونی دنیا دست کیه فقط یه دور کوچولو تو بالاترین میزدی همه چی دستت میومد !! اقا دست و پا سوخته و البته دماغ سوخته زیاد داشتیم بس که این خبرا داغ و دست اول بود...چه رقابتی بود برای ارسال خبر... خلاصه که پوز همه رو زده بود این بالاترین تو خبر رسانی...یادش بخیر...!

اما حالا چی ...؟ طرف بچه اش رو از شیر گرفته داره تاتی تاتی یادش میده اونوخ خبر حامله شدنش رو تو بالاترین میخونی...! مسابقه فوتبال دربی تموم شده تازه خبر انتخاب داور میره توی لینکای داغ...! طرف رو اعدام کردن هفت و چهلشم گذشته خبر صدور حکم اعدامش رو میبینی تو بالاترین...!
به کسی برنخوره وا اما حالا چی...؟ طرف یه خط مینویسه فلانی فردا خشتکت رو به سرت میکشیم اونوخ لینک میده بخش سیاست فرت و فرت هم امتیاز میگیره...! طرف اَنِش میاد لینک میده تو سیاست که اقا اَنِمون اومد...! نظر شخصیش رو توی تیتر مینویسه و به طرف میگه سگ وحشی نمیدونم سردار حشری یا خر و الاغ لینک میده اب از اب هم تکون نمیخوره...! اقا سر قانون رو بریدن اب هم بهش ندادن...! بس که لینک های سیاسی یه خطی فحش و ناسزا اومد تو لینکای داغ بالادار ها هم حد نصاب رو بردن به اسمون...! فاتحه بالاترین خونده شد...! بالاترین شده روزنامه ورزشی با خبرای بیات شب مونده....! حالا دیگه دست به خبرای بالاترین که میزنی دیگه داغ نیست...! عین نون بیات میمونه... سرد و خشک..! هنوز دیر نیست بخدا... یه شُک میخواد تا بالاترین بره اون بالا... ارج و قرب داشته باشه عین سابق... یه همتی میخواد فقط...!

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

جگرم داره میسوزه حاج کاظم... جگرم داره میسوزه...!

حاج کاظم: جیگرم سوخت، شیشه شکست. مامور آوردن ..... اسلحش چسبید به دستم....!


عباس: مُو اَصلا تِوَقُعی نِداشتُم که... سَر زمین بودُم با تراکتور....جَنگم که تِموم رَفت برگشتُم سَر هَمو زمین، بی تراکتور! مُو دِفتَرچه بیمه هَم نِگرفتُم....! حالا بره مُو زوره که هَمچی تُهمتی به مُو بزنِن....خواهر با شُمایُم ، شما سَهمِتاره دادِن...! سَهمِتا هَمی نیشایی بود که زَدِن...دستِ شما درد نِکُنه..!
................................................................

جگرم داره میسوزه حاج کاظم... جگرم داره میسوزه از اینهمه بی حرمتی...! فریاد کشیدم...سکوت شکست...! مامور اوردن...! باتومش خورد به دستم...! داد کشیدم ... گفتم نزن لعنتی ...نزن ...! من بچه جنگم...تو بچه بودی که من جنگیدم برا این خاک...! دِ لعنتی نزن...من نمیخوام اسلحه بچسبه به دستم دوباره...نزن نَسناس ...نزن...! ( مُو اَصَن تِوقُعی نِداشتُم که...! جنگ که تِموم رَفت موُیَم بَرگشتُم...! حالا بره مُو زوره که باتوم بُخُورُم... که بزنَن تو گوشُم...! اویَم کی...؟ چارتا بچه جنگ نِدیده...! سَهم ما هَمیه...؟ دَستِ شما درد نِکُنه...! )

( مُو اَصَن تِوقُعی نِداشتُم که...! جنگ که تِموم رَفت موُیَم بَرگشتُم...! حالا بره مُو زوره که باتوم بُخُورُم... که بزنَن تو گوشُم...! اویَم کی...؟ چارتا بچه جنگ نِدیده...! سَهم ما هَمیه...؟ دَستِ شما درد نِکُنه...! )

Powered By Blogger