۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

حرف ها و خاطرات بابام ( ۱)...جریان نَفَس دخترهای باکره...!

بابام هم بد اخلاقه هم کم حرف اما دیشب بابام سرحال بود و صورتش گل انداخته بود...! گناهش رو نمیشورم اما بابا لبی که به خمره میزنه هم صورتش گل میندازه هم نطقش باز میشه...! صحبت از سن و سال بود بابا گفت برای تعویض گواهینامه رفته بوده راهنمایی رانندگی شناسنامه رو که داده به خانومی که مسئولش بوده خانم کارمند بعد از اینکه شناسنامه رو نگاه میکنه میگه حاج اقا این که شناسنامه شما نیست ..! بابا میگه مالِ خودُمِه حاج خانوُم..! خانمه میگه حاج اقا اینجا نوشته ۱۲۹۴ ....! یه خانم دیگه که اونم کارمند بوده با دستش میزنه به میز چوبی میگه ماشالله...حاج اقا چجوری اینقده جوون موندین...؟ بابام به شوخی میگه: عِلَتِش ایه که مُو زن نِگریفتُم...! خانم اولی زود شناسنامه رو ورق میزنه میگه خدا برکت بده حاج اقا... شما زن نگرفتین که هفت تا بچه دارین و همه میخندن...! ( بگذریم از اینکه گواهینامه بابا رو بعلت کهولت سن تعویض نکردن )

صحبت به زمین و قیمتش کشید بابام گفت همه ای زمینای وکیل اباد مالِ مرحوم حاج حسین اقای مَلِک بوده...! میگفت سفارتخانه انگلیس روبروی باغ ملی مشهد زمین بزرگی داشت که مال حاج حسین اقای ملک بوده و یه نفر میاد میگه: حاجی یک تیکه ازی زمین بده ماخام مِسجد بسازُم...! حاج حسین ملک مِگه اگه سینما مِخی درست کنی مُدُم ولی بره مِسجد نِمُدُم...! گفتم بابا راسته میگن حاج حسین مَلِک پیر که شده دکترا تجویز کردن باید نفس دختر باکره بهش بخوره...؟ بابا گفت زمان بقراط یک پیرمردی میُفته توی چاه کاریز ( قنات ) هرکاری مُکُنَن یک نفر بره تو کاریز نِمِشه اوَوخ یک طناب مِندازَن تو کاریز مِگن ببند دوره کِمَرت ...دستای پیرمردِ مِلرزیده نِمتِنیسته طنابه گره بزنه...! خلاصه مِرَن پیش بُقراط حکیمُ جریانِ مِگن ... بقراط مِگِه چهل تا دختر باکره برَن لب کاریز و بخوابَن سَرشانِه تو کاریز کُنَن نِفَس بکشَن ...! نفس این دخترای باکره که به پیرمرد مُخُوره لرزش دِستاش خوب مِرهُ عین یک جوون چابک طِنابه به کِمَرش مِبنده میه بالا...! نگاهی به دستای بابا کردم و گفتم بابا دست شما هم لرزش داره ها... فک کنم نفس دختر باکره میخواد...! بابا لبخندی زد و گفت : دخترای باکره الان نِفَسشا حَق نیست که شِفا بده بابا جان...! الان همه چی قلابی رفته...! نونا که بوی نون نِمِده...! گوشتایَم نِه مِزه گوشت مِده نِه قُوَت دِره...! برنجایَم که مواد شیمیایی مِزنَن تا قدش بلند بره مِزه اب مِده...! با ای نون و گوشت و برنجای حالا که دخترای باکره مُخُورَن نِفَساشایَم دیگه کارساز نیست باباجان...!

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

میخوام دوکلوم با شما حرف بزنم اقای میر حسین...!

به عکست که نگاه میکنم ادا اصول و ژست های سیاسی در شما نمیبینم...! فکر میکنم تو اصلا از سیاست بیزاری ... فکر میکنم تو اصلا سیاستمدار نیستی اقای میر حسین...! توی جبهه که بودم وقتی پیک نامه ها رو میاورد همه ذوق زده جمع میشدیم و چشممون به دهن پیک بود که اسامی رو از روی نامه ها میخوند...! هر کسی منتظر اسم خودش بود تا ببینه نامه داره یا نه ...؟ اگه بخت یارمون بود و نامه داشتیم ذوق زده اون رو میگرفتیم میرفتیم یه گوشه ای اروم بازش میکردیم...! خط خطش رو میخوندیم و میبلعیدیم و میبوییدیم و هی اشکهامون رو پاک میکردیم تا بتونیم بقیه اش رو بخونیم...توی اون صدای سوت خمپاره و بوی باروت و تن های عرق کرده زیر بادگیرهای ضد شیمیایی بوی خونه رو از توی نامه حس میکردم...بوی تن مادر رو و بوی سیگار زر پدر...! بوی ابگوشت پیچیده در حیاط که با بوی اطلسی های باغچه و بوی یاس سفید روی دیوار قاطی شده بود...دلم هوای خونه رو میکرد و بغض امونم نمیداد...! اونجا فقط خون بود و اتش و گلوله و بوی نعش که خروار خروار گلاب هم نمیتونست اون رو از بین ببره ..! و بلندگوی لعنتی که هوار میزد کربلا کربلا ما داریم میاییم...!


نامه که تموم میشد خیس بود از گوله گوله اشکی که میریخت روش ... توی منطقه این نامه ها عین دوپینگ بود برای ما و حس زنده بودن دست میداد به ما جناب میر حسین..! اون نامه ها یادم میاورد که ابجی کوچیکه منتظره که داداشی از جبهه برگرده تا بپره تو بغلش ... تا یه استکان چایی بذاره جلوش بگه خسته نباشی داداشی و بپرسه پس کی جنگ تموم میشه داداش..؟ اون نامه ها بوی نون و پنیر و سبزی میداد... بوی کشک و بادنجون و صابون ابی رنگ و لاجوردی که مادر رخت میشست باهاش توی تشت...بوی زندگی میداد اقای میر حسین نه بوی مرگ...! حالا اینهمه حرف زدم تا به شما بگم بیانیه های شما هم عین همون نامه های توی جبهه میمونه برای من اقای میر حسین...بوی سبزی و طراوت میده...! بوی ازادی و زندگی میده ...! نه بوی زندان و بازداشت و باتوم و کهریزک ...! بیانیه های شما عین دوپینگ میمونه و اشک ادم رو در میاره جناب میرحسین...! همین...!

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

خیلی نامردی خدا...خیلی نامردی ...!

هیچوقت دلم نمیخواست توی دنیای مجازی از تلخ ترین اتفاق زندگیم حرف بزنم ... اما امشب باز دلم گرفته مثل خیلی از شب های دیگه ...خیلی از شب ها که تنهایی گریه میکنم و هیچکس نمیفهمه.... تنهایم چون از تن ها بلا دیدم....! این نوشته تلخ ترین تلخ نوشته تمام زندگی منه و خوندنش ممکنه ناراحت کننده باشه ....
بچه اولم اسمش سهراب بود...! همیشه ارزوی داشتن یه پسر رو داشتم و اولین بچه ام پسر شد که به یاد سهراب سپهری اسمش رو گذاشتم سهراب...! فرزند دومم با فاصله چهار سال از اولی به دنیا امد و یه دختر نازو خوشگل بود ... اسمش رو گذاشتم سحر...!
بخاطر ورشکست شدن در امور تجاری ناخواسته یه جورایی تبعید شده بودم به یکی از شهر های شمالی.... سهراب با مادرش رفت لب دریا ... یک ساعتی که گذشت خواستم برم دنبالشون که صدای ترمز شدید و متعاقب اون صدای برخوردی به گوشم رسید که دویدم...! به جاده که رسیدم دیدم همه دارن جیغ میزنن و نعش پسرم توی دستای یه نفر بود که داشت میبرد به طرف یه ماشین تا برسونه بیمارستان...! نفهمیدم چطوری خودم رو رسوندم به بیمارستان... پسرم ضربه مغزی شده بود...غریب بودم توی اون شهر ...همه رفتند و من ماندم و سهراب که تحت مراقبت های ویژه بود...!
هفت شب تنها و بی کس پشت پنجره اتاقش غریبانه و با هزار امید انتظار کشیدم...پوست و استخون شده بودم...هیچ کس نبود...! نه زنی...نه مادری...نه پدری...نه برادری ...هیچکس...! من یک ورشکسته تنها بودم...! عین یه جذامی که همه ازش فرار میکردن...! روز هفتم بود که بهم گفتن برای پسرت ابمیوه بخر بیار... ذوق زده رفتم فروشگاه بیمارستان و ابمیوه خریدم...! به فروشنده گفتم پسرم ضربه مغزی شده گفتن ابمیوه بیارم یعنی خطر رفع شده...؟ گفت اره ...! خوشحال برگشتم....به پشت در اتاقش که رسیدم دیدم سهرابم روی تخت نیست...! گفتم ابمیوه اوردم..؟ گفتند خدا بهت صبر بده...! دِ لعنتی ها مگه نگفتین ابمیوه بگیر...! کو سهرابم...؟ گفتند سرد خونه...تموم کرد...! نشستم کنار دیوار و ابمیوه ها ریخت از توی دستم...گریون اومدم از توی سالن بیمارستان تلفن زدم مشهد به برادرم...! گریه میکردم و میگفتم مجید سهراب مرد...! چرا نمیاین نعشش رو جمع کنین...؟ من اینجا غریب موندم... تنها موندم...! اینقدر سوزناک گریه میکردم و حرف میزدم که همه دورم جمع شده بودن و سعی میکردن یه جوری دلداریم بدن...! فرداش همه اومدن...اومدن اما دیر...!
توی غسالخونه رفتم و بدن نحیف بچه ام رو دیدم...! به پهنای صورتم اشک میریختم و به غسال میگفتم یواش بشورش تو رو خدا...به بدن نحیفش دست میکشیدم .... تموم تنش کبود بود.... کفنش که کرد دلم نیومد روی صورتش رو ببنده .... بوسیدمش ...سهرابم...پسرم....! میخواستن بذارنش داخل گور گفتم خودم میذارمش ...! اروم بغلش کردم گذاشتمش توی قبر و داد زدم حالا جواب سحر رو چی بدم من....؟ اگه گفت بابا سهراب کو چی بگم من...! اگه گفت داداشمو میخوام چی بگم من...؟ هنوز باورم نمیشد که دارن قبر رو با خاک پر میکنن...! خاک بر سر شدم...!
شب که خوابیدم توی خواب صدای سهرابم رو شنیدم که میگفت بابا جون من میترسم اینجا... بابا کجایی...؟ اینجا تاریکه...! پابرهنه از خونه زدم بیرون و تا خود قبرستون دویدم و گریه کردم ...! من اومدم سهرابم ...نترس بابا جون ...نترس من اینجام...! روی قبرش گریه کردم و خوابم برد ...! سهرابم درست شش سال و دوماه و یازده روز از عمرش میگذشت که مرد...!
بعد از مدتی برگشتیم مشهد...! سحر صاحب یه خواهر شده بود به اسم یاسمن...! شش سالش تموم شده بود و اسمش رو یرای مدرسه نوشته بودیم...! یه شب محل کارم بودم که تلفن زنگ زد ...از کلانتری بود...! اقای فلانی دختر شما تصادف کرده برین بیمارستان امدادی...! تا خود بیمارستان اینقدر انگشتانم رو گاز گرفتم که پر از خون شده بود... خدایا فقط سرش به جایی نخورده باشه ...خدایا فقط ضربه مغزی نشده باشه...! دوتا گوسفند نذر میکنم خدا .... فقط سرش...!بیمارستان که رسیدم مادرش گفت سحر دستش رو ول کرده ماشین زده بهش...! دکترش رو دیدم گفتم امیدی هست...؟ گفت جمجمه اش نرم شده...فقط دعا کنین...! تا صبح نکشید....! سحر نشده بود که سَحَرَم مُرد...!
نه توی غسالخونه تونستم برم نه تونستم ببینم که میذارنش توی قبر... میدونستم اگه نعش دخترم رو ببینم دیوانه میشم...دختر بود... زیبا و نحیف بود... عین برگ گل..! با صد متر فاصله مثل دیوونه ها تو سرم میزدم و گریه میکردم...! میگفتن خدا صبرت بده مسعود جان...خدا صبرت بده...! فریاد کشیدم اهای خدا ... کجایی لعنتی ...صبرم نده .....صبرم نده خدا....خدا صبرم نده...! گفتن کفر نگو...! خدا قهرش میاد...! گفتم به جهنم که قهرش میاد ....! دیگه میخواد با من چکار کنه...! خیلی نامردی خدا...خیلی نامردی ...! سحرم درست شش سال و دوماه و شانزده روزش بود که مرد...!



گفتن یاسمن رو دوباره عقیقه کن...! همه ترسیده شده بودن...! دوتا گوسفند خون کردم دادم به مستحق... یاسمن روز به روز بزرگ شد و زیبا...! شش سال رو رد کرده بود و باید اسمش رو مینوشتیم برای مدرسه...! یه شب جلوی خودم با دوچرخه محکم خورد زمین و سرش اصابت کرد به اسفالت...سراسیمه بغلش کردم که یهو روم استفراغ کرد...تو بغل گرفتمش و با ماشین برادرم سریع رسوندیمش بیمارستان امدادی...! عکس گرفتن و مشکوک به ضربه مغزی تشخیص دادن...! سُرُم بهش وصل کردن و گفتن تا صبح باید تحت نظر باشه ...! گریه که میکردم یاسمن اشکام رو پاک میکرد میگفت باباجون من خوبم گریه نکن...! ببین من میخندم....من خوبم بابا...! صبح با دخترم و مادرش برگشتیم خونه...اون روز درست دخترم شش سال و دوماه و چند روز از به دنیا امدنش میگذشت...! و من هنوز میترسم .... هنوز واهمه دارم از این سرنوشت شوم...!


.......................................................................


دست تک تک شماها رو میبوسم حتی اونایی که باور نکردن این نوشته من رو ... حالا دیگه از نوشتن این اتفاق و لینک کردنش احساس خوشایندی دارم ... حس میکنم کمی سبک شدم ... من هیچوقت و هیچوقت به خودم اجازه نمیدم با احساسات دیگران و بالاخص شماها بازی کنم ... کامنت های اینجا ووبالاترین هر کدوم مرحمی بود بر روی این داغ دل ... از شماها عذر میخوام که غم خودم رو پخش کردم میون شما تا خودم سبک تر بشم ....

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

ماجرای انفولانزا گرفتن من و شیاف های لعنتی ...!!

چشمتون روز بدنبیه انفولانزا گرفتم اونم از نوع جدیدش که گاو صد منی رو زمین میزنه...! اولش گفتم : مُو که بیدی نیستُم که ازی بادا بلرزُم که ...! خدا اق علی عطاره نِگیره از ما مِشَهدیا...! یک لیوان ازی جوشونده های قاطی پاتی که میریزه توی کاغذ روزنامه یا فوقش یک لیوان چار تُخم با بارهنگ و تاج خروس دِواشه...! مَگه کُسخُلُم بُرُم دکتر...!
جوشوندِه هاره که خوردُم فرداش دیدم شُدُم عین ای شیره ای ها که سه روز بی جیره موندَن...! تمام استخونام تیر میکیشید...! دوشب تب و لرز کِردُم ولی هرجور بود رفتم سر کار شب سوم دیدم دهنم خشک شده بدجور....! انگار یکی هم با چاقو وسط سینه لامصبو جر داده تا پایین ...! سرفه که مِکردُم گریه ام مِگِرفت...! کم کم دیدُم نه بابا همه علایم مُوت نمایونه بدو بدو رفتم دکتر...!

دکتره گفت ببخشین شما بدهکارین ؟ گفتم مُو...؟ نه بُخُدا...چطور ؟ دکتر گفت هر چی فکر کردم چی شمارو زنده نگه داشته فکرم به جایی نرسی الا دعای طلبکار ...! دلم مُخواست همچی شترق بزنم زیر گوشش که حَض کُنه اما حیف که جیگرش رو نداشتم...!
خلاصه اکسپکتورانت نوشت با دونوع قرص و چهار تا امپول پنی سلین و گفت پنج تا شیاف براتون مینویسم تا کارساز باشه...! گفتم جان...؟ گفت شیاف اقا جان شیاف...! گفتم همو توپای پلاستیکی نارنجی که یک لوله سیاه بهش وصل بود مِکردَن تو کون بچه فشار مِدادَن تا دوا بره تو مَقعَدش...؟ اونا که اسمش تنقیه که دکتر جان ...! اقای دکتر مو بچه تر که بودُم یکبار ماخاستَن همی کاره با مُو بُکنن در رفتُم تا سه روز تو حرم اما رضا بَست نشستُم...! اخرش عکسُمه دادن روزنامه تا خُدامای حرم گیریفتنُم....! از او به بعد مگه کسی جرات مِکِرد بگه تَنقیه...! همچی جیغ مزدُم که ای زبون کوچیکه از دهنُم میامَد بیرون...!
دکتر خندید گفت این شیاف ها عین کپسوله که کار همون تنقیه ها رو میکنه ...! گفتم یعنی مِگی مُو بیام باخابُم روی تخت تا ای پرستارا کپسول بُکنَن تو ماتَحت ما ...؟ دکتر گفت نه اقا جان خودت باید بری توی دستشویی اینکار رو بکنی...! گفتم دکتر جان به ای سن و سال رسیدم کسی با ما کار بی ناموسی نکرده حالا با دست خودم خاک تو سرخودم بکنم...؟ دکتر که حوصله اش سر رفته بود گفت نفر بعدی ... بعد روش رو کرد به من گفت از ما نسخه نوشتن بود...! خواستی زود خوب بشی استعمال کن نخواستی نکن...!
سرتون رو درد نیارم دواها رو از داروخونه گرفتم یه امپولشم زدم اومدم خونه ...پشت در خونه شیاف ها رو از توی پلاستیک داروها دراوردم توی جیبم قایم کردم...! خجالت میکشیدم کسی بفهمه که دکتر شیاف داده...اُفت داشت خدا وکیلی..! شب که شد رفتم توی دستشویی به هر مصیبتی که بود یکیش رو بعد از اینکه دوسه بار بیرون اومد بالاخره استعمال کردم ...! اون شب بود که فهمیدم معنی کون سوزی یعنی چی بس که کونم سوخت...!
شب بعد وارد تر شده بودم حرفه ای تر استعمال کردم ...! شب سوم چهارم یه جورایی خوشم هم اومده بود...شب پنجم تازه کیف هم کردم و کلی خوش خوشانَم شد...! شب ششم که شیاف ها تموم شده بود یه جورایی دلم میخواست...! انگار یه چیزی گم کرده باشم هی الکی میرفتم توی دستشویی ...! خدا بگم چیکارت کنه دکتر بچه مردم رو از راه به در کردی ...! چی خاکی تو سرم کنم حالا...؟ شما نمیدونین چجوری باید دوباره انفولانزا بگیرم ... !!!
..............................................................................
محض تنوع بود ... گیر ندین دیگه جون مادرتون :)

( مُو اَصَن تِوقُعی نِداشتُم که...! جنگ که تِموم رَفت موُیَم بَرگشتُم...! حالا بره مُو زوره که باتوم بُخُورُم... که بزنَن تو گوشُم...! اویَم کی...؟ چارتا بچه جنگ نِدیده...! سَهم ما هَمیه...؟ دَستِ شما درد نِکُنه...! )

Powered By Blogger