۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

یاد زمستونهای سرد و کرسی های گرم با منقل های پر از زغال بخیر...!

هوا که سرد میشد بابام میرفت فلکه دروازه قوچان شش هفت تا کیسه ذغال میخرید و یه گاری اونارو میاورد خونه...کیسه های ذغال رو خالی میکردن و خاکه های اون رو میریختن توی حوض اب و بعد مثل کوفته تبریزی گوله گوله میکردن میذاشتن توی افتاب که خشک بشه برای زمستون...!
از گاز و گاز کشی خبری نبود که ...تو اتاق جلویی یه بخاری نفتی چکه ای بود که خودش رو میکشت تا سه تا اتاق تودر تو رو گرم کنه اما گرم نمیشد ...بابا کرسی چوبی رو از توی زیر زمین میاورد میذاشت توی اتاق وسطی ... یه لحاف کرسی سنگینم داشتیم که پهن میکردن روش و روی اون هم چادر شب چهارخونه قرمز... روی کرسی هم سینی مسی بزرگ میذاشتن برای استکان چایی یا بشقاب غذایی یا شب چره ای و گاهی هم قلیونی...بعد از ظهر که میشد مادر منقل رو میاورد زغال میریخت توش و دقت میکرد که نکنه شاش گربه توش باشه بوش عالم رو ورداره...! یکی از همون خاکه زغالای گوله شده رو هم میذاشت وسط منقل و وقتی ذغالا جرق میشد با کفگیر خاکسترا رو میریخت روش و زغالهای سرخ شده میرفت زیر خاکستر و منقل رو میاورد میذاشت زیر کرسی...!

برف که میومد مثل حالا که نبود چُس مِثقال برف بیاد که ...وقتی میبارید ول کن نبود دیگه ...! بعضی شبا همچی سرد میشد که مادر میگقت سَقه سِنده بُر امده...! اخرش هم من نفهمیدم سَقه سِنده بُر یعنی چی ...؟ شبا که اسمون سرخ میشد مادربابام میگفت اِمشَب بَرف میه ننه...! تا گردن میرفتیم زیر کرسی که چه کیفی داشت ...! کیفی که صد تا از این شومینه های امروزی هم نداره...تا زیر کرسی نخوابی نمیفهمی لذت خوب خوابیدن یعنی چی...! بعضی شبا زیر کرسی وول میخوردم و یهو پام میرفت توی منقل یا میچسبید به بغل منقل میسوخت جیغ میزدم...اش نخود و هله هوله و تخم خربزه هم که اگه خورده بودیم که دیگه زیر کرسی غوغا بود از بوی چُس و گوز...!

صبح که از خواب پامیشدیم زمین و زمون سفید شده بود از برف و مدرسه ها هم تعطیل...ای جان...! صبحونه خورده نخورده چکمه های ساق بلند لاستیکی پامون میکردیم با کلاه و دستکش میزدیم بیرون برف بازی و ادم برفی درست کردن و سرما زور که بهمون میاورد بدو بدو میومدیم میرفتیم زیر کرسی ... ناپرهیزی که میکردیم فوقش سرما میخوردیم سینه پهلو میکردیم که با دو تا لیوان جوشونده و بارهنگ و چارتخم دوا درمون میشدیم... مثل حالا نبود که نمیدونم انفولانزای نوع مرگ و کوفت باشه ادم تنش بلرزه از ترس مبتلا یا واگیر شدن...!

زمونه که گذشت همه چی عوض شد... کرسی ها و گرمای لذت بخشش گم شد...! اسمون خسیس شد...زغال و منقل جمع شد...! درسته که زغال فروشی فلکه دروازه قوچان هنوز هست اما دیگه کسی از اونجا زغال برای منقل کرسی نمیخره...! زغال میخرن برای منقل و وافور یا کباب درست کردن فوقش...! کرسی که بود همه اهل خانه دور هم بودیم....با هم بودیم... اما حالا چی...؟ توی هر اتاقی که نگاه میکنی یه شومینه یا یه بخاری گازی روشنه و گرم...! اما این گرمی کجا و اون گرمی کجا...دور شدیم از همدیگه...!

۷ نظر:

  1. عالی بود شاتوت جان!
    اوون تیکه "سقه سنده بر" هم خاطره انگیز بود!!!!!

    پاسخحذف
  2. چقدر با حال نوشتی منو بردی تو یه دنیای رویایی ولی واقعی

    پاسخحذف
  3. آخی.. این دور شدن همینطور ادامه داره.. نمیدونم تا کجا می خوایم برسیم.. شاید تا جایی که دیگه محو بشیم..

    پاسخحذف
  4. Tamame bachegiham mesle je Filme kotah gloe cheshmham amad.merci

    پاسخحذف
  5. چه احساس خوبی با خوندن این نوشته به آدم دست می ده
    البته همراه با یه آه
    مرسی عالی بود

    پاسخحذف
  6. آقا مسعود بابا دست مریزاد از وسط این سیمان و بتن و خونه های نقلی و بیقواره و بوق ماشین تلپی مارو ول کردی توی خاطرات قدیم که دیگه نه آدماش موندن و نه خونه هاش !!
    من باب وظیفه شخصی!! جهت روشنگری عرض شود: سقه با زبر سین، سرما و باد سرد است. سنده ،بازیر سین، هم که معروف خاص و عام است. (بر) هم با پیش یا او، یعنی بریدن یا بردن. جمع بزنید میشود سرمای شدیدی که وقتی میرفتی تا اون توالتهای قدیمی ته حیات و بدون آب گرم! فکر واحساس انداختن سنده را از آدم میبرده است!!!!!

    پاسخحذف
  7. عکس کرسی از اینترنته ? گفتم چقدر آشناست , من زیر همین کرسی بودم , دقیقا خودش

    پاسخحذف

( مُو اَصَن تِوقُعی نِداشتُم که...! جنگ که تِموم رَفت موُیَم بَرگشتُم...! حالا بره مُو زوره که باتوم بُخُورُم... که بزنَن تو گوشُم...! اویَم کی...؟ چارتا بچه جنگ نِدیده...! سَهم ما هَمیه...؟ دَستِ شما درد نِکُنه...! )

Powered By Blogger