۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

برای غریبی نادره دلم گرفت...!

نادره اشنا بود اما غریب مرد...! توی صورت با نمک و پر مهر نادره مهربانی موج میزد...چقدر نزدیک بود به ما.....صمیمی و خونگرم...! انگار که مادرمان باشد یا مادر بزرگمان...یا خاله و عمه ای عزیز با جیبی پر از نخود کشمش و شکلات...یا همسایه مهربان ته کوچه که هر وقت زنبیل خریدش سنگین بود زود میگرفتی و تا دم در حیاطش میبردی و او برمیگشت لبخندی میزد و میگفت پیرشی مادر...پیر شی...! نادره با همه ما فامیل بود... البته منظورم ما ادمهاست....اشنایمان بود...!! چرا وقتی فامیل ما مرد کسی به ما خبر نداد...؟ نه برای اینکه برویم بگوییم خدایش بیامرزد که امرزیده خدایی بود ان مهربان مادر...نه برای اینکه حلوا و خرما برایش خیرات کنیم یا قران برایش بخوانیم که او محتاج این چیزها نبود....فقط برای اینکه روح مهربانش ببیند چقدر این مردم دوستش داشتند....! خدایا چقدر امسال ادمهای خوب میمیرند...! پس کی نوبت نا ادم های بد است...؟


زن که باشی در این سرزمین غریبی...حالا هنرمند هستی باش...! نویسنده ای باش...! جایزه صلح نوبل گرفتی ...! گرفته باش...! وقتی از این دنیا رفتی زود باید خاکت کنند تا کسی نیاید...! چه معنا دارد برای زن تشییع جنازه گرفتن در مملکت اسلامی......؟ چه معنا دارد عکس زن را بزرگ کنند .....گل کنارش بزنند... بوسه به عکسش بزنند... ! حالا همه اینها به جهنم...! زبان دولت لال اگر مردم کرور کرور امدند انوقت دولتمردان چه خاکی بر سر کنند...! البته دولت مرد نه....! من مردی در این دولت نمیبینم.... بگوییم دولت مردرند بهتر است...!
......................................................................................................................

در یه سکانس از اجاره نشین ها وقتی نادره از اکبر اقا سوپر گوشت میخواد که با برادرش اشتی کنه و عزت الله انتظامی سوییچ ماشین رو به طرف رضا رویگری میاره و دست هم رو میگیرن اشک نادره درمیاد و چنان با احساس به وجد میاد که اشک بیننده روهم در میاره ...... به جرات میتونم بگم نداریم عین نادره و شاید حالاها هم نداشته باشیم...!

از فرنوش عزیز ممنونم...مرسی :)

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

مرده خورها...!

روز اول که بابا مُرد قیامت شد توی خونه...! مادر خودش رو میزد و ابجیا گیس خودشون رو میکندن و ما برادرا هم با دیدن اونا گریه هامون شدیدتر میشد...! روز دوم که شد چشما همه باد کرده بود و سرا درد میکرد و توی غسالخونه که رفتیم باز دوباره محشر کُبرا شد...! یکی از دامادها که از اول چشمش فقط دنبال مال و مِنال بابا بود و چون بابا نَم پس نمیداد دل خوشی از بابا نداشت سرش رو گذاشته بود روی لبه تابوت و چنون های های گریه میکرد که همه فکر میکردن یکی از پسرای مرحومه..... اقا دلم میخواست همونجا چنون با لگد بزنم تو سرش تا یادش بیاد پشت سر بابا چه فحشایی داده بود ...!

جنازه رو که خاک کردن همه رفتن تو حسینیه چلو مرغ خوردن با نوشابه و دوتا اروغ مَشتی زدن...! سوم که شد قاری توی مسجد چنون از بابای ما تعریف میکرد انگار از بچگی با هم بزرگ شدن....توی حرفاش هم هی دستمال کشی اقازاده های مرحوم رو میکرد که بنده هم جزوشون بودم...! ( این دستمال کشی ها 650000هزار تومن خرج برداشت برامون...! ) هی مردم میومدن فاتحه میخوندن بلند میشدن میگفتن خدا رحمت کنه و ما هم هی خم میشدیم میگفتیم خوش امَدِن...خوش امَدِن...! ظهر که شد همه رفتن رستوران جوجه کباب زدن تو رَگ و خیلی ها هم سر میز کِرکِر و هِرهِرمیخندیدن و کُ...شعر میگفتن...! بعد از صرف غذا هم حرف از تُردی جوجه کباب بود و قد کشیدن برنج وشرط بندی بر سر اینکه برنجش رَحمت غلامیه یا فلاح و بحث بر سر اینکه جوجه کباب اینجا بهتره یا جوجه کباب رستوران رضایی...!!

هفتم که شد توی یه مسجد خیلی بزرگ مراسم برقرار شد و دیگه کسی گریه نمیکرد...یه لوستر بزرگ وسط مسجد بود که هرچه خواستم قیمتش رو تخمین بزنم نتونستم اخر سر هم طاقت نیاوردم از دایی جان که جزو هییت اُمَنای اونجا بود پرسیدم : دایی جان او لوستر وسطیه چند فی مُخُوره...؟ دایی جان گفت 25 میلیون تومن دایی و من کَف کردم.....! ظهر که شد کُرور کُرور ادم هی میامدن تو مسجد مینشَستَن شُله با قیمه میخوردن و موقع رفتن میگفتن خدا رحمتش کنه ...ما برادرا هم عین جوجه کلاغایی که چینگشون رو باز میکنن برای غذا و با هم قار قار میکنن دستمون رو میذاشتیم روی سینَمون و با چهره ای مَحزون میگفتیم خوش امَدِن.....خوش امََدِن...!

هفتم که تموم شد همه رفتن .... یه سری رفتم خونه بابا و تا در رو باز کردم دیدم همه دور هم جمعن و دارن هِرهِر و کِرکِر و خنده و شوخی میکنن...اومدم بیرون نشستم روی تخت و بغضم ترکید بَدجور....مادر اومد نشست پهلوم و اونم گریه کرد...بلند شدم رفتم توی میدون روی نیمکت نشستم یه ساعت به فواره های اب نگاه کردم وبه این فکر کردم که زندگی چقدر بی ارزشه ...فردای روز هفتم همه چی تموم شد دیگه ...حالا هر کس حساب کتاب میکرد که باغ بالا چند می ارزه اسیاب پایین چند...؟ مَظنِه زمین چنده و مغازه تجاری چند فی میخوره... همه زرنگ شده بودن حتی مادر...و البت خودَم...! حسن اقا حسن اقا دیگه تموم شد.... باباجان باباجانَم تموم شد....! بابایی حسن بابایی حسنَم همینطور...!


اقا این پست به منزله وصیت شرعی و عرفی و قانونی منه...من که مردم اگه چیز دندون گیری داشتم عین قلب و کلیه و ریه و الخ بکنین بدین به یه بنده خدایی که لازم داره....باقیمونده نعشم رو هم همونجا چال کنین که بابام رو خاک کردین...! مسجد و مراسم و قران خوندن و مفت خوری و مرده خوری و خرما و حلوا عمرا راضی نیستم...! دامادای اینده ام اگه بخوان بیان کولی بازی رابندازن و گریه کنن خشتکشون رو پرچم میکنم...اینقده میذارم براشون که نگن ای به قبرش ریدَم...! سوم و هفتم و چهاردهم و عید اول و چهلم و سال هر کس بگیره مَدیونه...! هزینه همه اینا باشه برای جهاز دخترای دم بخت کسایی عین بوروس علی...یا بچه یتیمایی که در حسرت خوردن یه پرس چلوکباب هستن...یا زن بیوه هایی که برای امرار معاش بالاجبار صیغه این و اون میشن...! یا تن فروش هایی که تنشون رو برای نون شب میفروشن نه برای لذت همبستری....! هیچکدوم از اینا هم نمیخواد بگن فلانی رو خدابیامرزه...اصن نمیخوام خدا من رو بیامرزه ...حرف دارم باهاش...خیلی ...البته اگه خدا گوشی داشته باشه برای شنیدن....و دلی داشته باشه برای لرزیدن...!
                                        
                              


....................................................................................................................................

دوست ناشناس که اظهار تمایل کردن به بنده کمک کنن... من فقط یه فیلتر شکن میخوام :)

در ضمن دیروز یه حلزون که سرعت اینترنت من رو دید به زندگی امیدوار شد....14.4
جناب خوارج عذرخواهی بنده رو بپذیرید....حواس پرت شدم :) راستی فوتبال هنوز برقراره :) مو کربیت بی خطرم به موسی رضا....! دیگه پس توت خوردن بی توت خوردن یعنی...؟ یره خواهره مادر....! :)
از فرنوش عزیز خیلی ممنونم اما من با این سرعت کم نمیتونم چیزی رو دانلود کنم .....shatut@gmail.com

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

به یاد تُرُبچه نُقلی وبلاگستان...!

روزی که عضو بالاترین شدم اولش لینک عکس میفرستادم تا اینکه فهمیدم چه لینک هایی پر طرفداره ...پست های وبلاگ ابطحی بیمه حضرت اَبُلفَض بود و خوب رای جمع میکرد... عکس و مَکس رو ول کردم خلافم سنگین تر شد رفتم سراغ نوشته های مَمَلی خان ابطحی ... عین یه گربه که خَف میکنه میخواد موساکوتقی بگیره خَف میکردم تا ابطحی اپ کنه .... اقا گاهی پای کامپیوتر دستشوییمون میگرفت و هی این پا رو اون پا... اون پا رو این پا یه جوری معطل و سَنبَل میکردم و تا ابطحی اپ میکرد دستپاچه میفرستادم بالاترین و ها بُدو دستشویی ....!

توی دستشویی با خودم حساب میکردم که این لینک ابطحی چند تا رای میاره ایا....نخونده بودم که پست رو ...! یعنی اصن نوشته های ابطحی رو اگه میخواست بخونی بعد بفرستی بالاترین ول معطل بودی ...! از دستشویی که برمیگشتم پای کامپیوتر میدیدم اِی جان...! داغ شده لامَصَب..! لینکاش نون داغ کباب داغ بود.... شیرین رای میاورد عین حلوای مَسقَطی ....! مخصوصا وقتی بامزه مینوشت یا جسورانه....! یه عده از کاربرا که تا اسم محمد علی ابطحی رو توی تیتر میدیدن دیگه کار نداشتن که چی گفته/ چی نوشته...! زرتی یه مثبت نثارش میکردن بَس که این تربچه نقلی رو دوست داشتن...! سید محمد علی ابطحی برای من بوی اشنایی بود.... بوی مسجد صاحب الزمان و کانون بحث و انتقاد دینی...! بوی شیرینی زبون و چایی شیرین...بوی زولبیا و نارنجک خامه ای...! و البته بوی جوراب امیخته با عطر گلاب...!!!

ابطحی رو بعد ار انتصابات گرفتن بردن انفرادی ...اینکه چی گذشت به اون نه من میدونم و نه شما....فقط میدونم توی زندون جسم و روحش سوخت و اب شد عین شمع...! محمد علی ابطحی ازاد که شد اومد دوباره بنویسه اما نشد که بشه ....توی وبلاگش اومد اَدا دربیاره... اَدای نوشتن....اما نشد که بشه....! خودش حالش به هم وخورد از نوشته هاش ....محمد علی ابطحی دلقک نبود که اَدا در بیاره ....ابطحی ابطحی بود....! پس ننوشت...و کم نوشت....! دیگه وب نوشته ها رو دوست نداشت.... اینجور نوشتن رو دوست نداشت...عین یه قناری که از خوندن افتاده باشه پرو بالش ریخت و کز کرد یه گوشه....! تو نگاهش که نگاه میکنی یه دنیا غم میبینی...! من میدونم که ننوشتن برای ادمی که عادت داره بنویسه یعنی چی....! نویسنده ای که نتونه بنویسه عین یه شیره که نتونه غرش کنه ... عین یه خروسه که نتونه صُبح سَحَر اواز سر بده و عین قناری میمونه که نتونه چهچه بزنه...!

اخ وقتی ادم حرف دل رو مینویسه عین این میمونه که رفتی حموم ( ادمیان ) و یه دلاک کارکشته حسابی تنت رو کیسه کشیده و مشت و مالت داده ...سبک میشی...! کیف میکنی ...! به سید محمد میخوام بگم ای بلبل سرگشته غَمِت نباشه ... اواز کن...البته نه اون اوازی که باب طبعت نیست...و نه اون اوازی که قفس رو به ارمغان بیاره برات... ! بیا بنویس سید...داستان های کوتاه بنویس... از قصه های کلیله دمنه ... از شاهنامه ...از قابوس نامه ...از اجتماع.....ازخاطراتت ......از سفرهات....هر روز بنویس سید...نفس بکش دوباره....سبز شو یَره ..! ( میدونم که نوشتن حال میخواد...میدونم که حال نداری...! اما اگه حال داشتی یه حال درست درمون به وبلاگت بده که نفس مسیحایی میخواد...! )
......................................................................................................................................
عرض کنم که یکی دوتا مورد رو باید براش توضیح بدم .... یکی اینکه بعضی از دوستان تقاضای دعوتنامه میکنن از بنده برای حضور در بالاترین و من همچنان شرمنده ام چون نمیتونم وارد بالاترین بشم و فعلا در پایین ترین هستم......یکی دیگه اینکه موسا کوتقی لفظ مشهدیه که به یکنوع پرنده اطلاق میشه که فکر میکنم جاهای دیگه بهش یاکریم میگن.... حموم ( ادمیان ) هم حمام قدیمی واقع در خیابان سنایی نزدیک مسجد صاحب الزمان بوده که دیگه حالا نیست و فکر کنم جناب ابطحی یادش باشه ....در جواب جناب خوارج هم عرض میکنم که حق باشماست ... بنده هم تو لک بودم اما نه عمدی بلکه بالاجبار....برای نوشتن ادم باید دغدغه خاطر نداشته باشه تا بتونه بنویسه ...در ضمن توتا هم داره میرسه جناب خوارج...کی بریم توت بخوریم :)

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

ماجرای قبرستان....!

سر قبرستونا که رسیدیم دیدم قبرای سیمانی پشت سر هم ردیف شده و و هر کدومشم دومترو نیم گود...! گفتم چرا این قبرا اینقده گوده...؟ گفتن دوطبقه اس ...! گفتم یعنی بابای مارو که گذاشتن اون ته بعد روش بلوکه سیمانی میذارن و مرده بعدی رو که بیارن روی اون دفن میکنن...؟ روی بابای ما....؟ گفتن بعله...! دلم گرفت...! خودم رو جای بابای خدابیامرزم فرض کردم که گذاشتنم اون ته و قراره یکی دیگه رو وقتی که مُرد بیارن بذارن روم و من برای همجواری خودم توی قبر هم حق هیچ انتخابی ندارم....! کی میدونه ...؟ شاید یه پیرزن مفلوک یا یه حاجی بازاری چُس خور یا یه شیخ ک...ن ناشور نفر بعدی باشه...! شانس که نداریم یه ادم فرهنگی یا یه شاعر یا یه لوطی عرق خور ...! یا فوقش یه دختر خونه بمیره بیاد بشه همسایه بالایی ما ...!


تازه بابای خدابیامرزم طرفدار سرسخت موسوی بود و چشم دیدن احمدی نژاد رو نداشت....! حالا اگه ایشالله یه احمدی نژادی بمیره و بیارن بذارن بالای بابای ما من چه خاکی تو سرم بکنم اونوخ ... ؟ تن بابامون تو گور میلرزه....! جواب بابامو چی بدم تو اون دنیا...؟ ( حالا حتما میگین دیوانه جان بابات مرده و فرقی نمیکنه که قبرش دوطبقه باشه یا سه طبقه...! خودش رو باشه یا زیر...! اما برا من فرق میکنه...! خدا وکیلی وقتی مردین دوست دارین توی قبر زیری باشین و یه ادمی که نمیشناسین کی هست روی شما باشه...! مثلا یکی ازین حاج خانومای چاق پاکوتاه ...ترجیح نمیدین مثلا ملکه زیبایی ایتالیا یا جنیفر لوپز زیر شما یا بالای شما باشه..؟)


خلاصه رفتم گفتم من راضی نیستم بابام زیر باشه...! گفتن قبر رو نداریم...! گفتم حال یه نیم ساعت وایسین الان مُرده میارن بذارین زیر تا بابای ما رو باشه ... هرچی نشستیم مرده نیاوردن....! میدونستم هم بابای ما دفن بشه صد تا تابوت راهی قبرستون میشه زرتی یکی رو میذارن رو بابامون...! بزرگترا گفتن دفن کنیم...گفتم راضی نیستم...! داداشا گفتن ما هم راضی نیستیم...! گفتن پس قبر بالایی رو بخرین واسه حاج خانوم بعد از 120 سال... گل از گلمون شکفت...گفتیم میخریم...! یه عمر بابای ما بالا بود حاج خانوم زیر حالا حاج اقا زیر باشه حاج خانوم رو...! خلاصه قبر بالایی رو خریدیم و درش رو بستیم ...فاتحه... ! دیشب خواب دیدم بابام هراسون اومده میگه اخه این گه خوری ها چی بود که کردی...؟ در قبر رو که بستین مرده بعدی رو اوردن یه دختر هجده ساله بود ...شماها غلط زیادی کردین اون قبر رو خریدین برای مادرتون...گه خوردین...! تو قبرم نباید اسایش داشته باشم...! از خواب پریدم دیدم عرق سردی نشسته به جونم...! یحتمل این خواب اشفته اثرات سه بشقاب شله و قیمه های پر چربی بوده که سر شب خورده بودم...!

.............................................................................................................

دوستان محترمی که منت سر بنده میذارن و نوشته های حقیر رو به بالاترین لینک میدن لطف کنن اسم من رو در تیتر ننویسند....برای نوشتن همون( تلخ نوشته ها ) هم حرف و حدیث فراوونه دیگه با نوشتن اسم رو اعصاب بقیه راه نرید لطفا....مسعود مشهدی یه عوامه که گاهی برای دل خودش مینویسه ...مثل نبوی ادم معروفی نیست که اسمش در تیتر بیاد...پس ننویسید اسم من رو و به نوشتن همون ( تلخ نوشته ها ) قناعت کنین....یا حق
................................................................................................................

دوست ناشناسی از اینکه من خودم را عوام معرفی کرده ام براشفته اند و چنان از نوشته های من تعریف کرده اند در این پست که عین تازه عروس هایی که چایی میاورند برای اولین بار هی قرمز شدم و هی خجالت کشیدم.... اگر من گفتم عوام هستم حقیقت را گفتم و متاسفانه نتونستم تا اونجایی که دلم میخواست درس بخونم و اون چیزی که هنوز در حسرتشم بشم....! اما یک عوام هم میتونه خوب حرف بزنه و خوب بنویسه ...من سهل مینویسم ...ساده عین ابی که از دل کوه در میاد ....در عین حال ممنونم از این عزیز و اقرار میکنم که از خوندن کامنتش خوشحال شدم گر چه از تعریف زیاد خوشم نمیاد اما گاهی بعضی از تعریف ها یه حس و حال دیگه ای بهم میده .... یه پست نوشته بودم بنام ( اوف اوف لباته بخورم شکر پنیر...! ) یه عده اومدن خوندن و فکر کردن من خواستم لودگی کنم اما دوستی کامنت گذاشت و گفت تو اینقدر قوی نوشتی که من همه صحنه ها رو تونستم تجسم کنم .... والله خودم هم چشمام رو میبستم و تجسم میکردم و اینکه تونسته بودم این حس رو با نوشتن انتقال بدم خیلی برام خوشحال کننده بود .... همون یک کامنت اون پست برای من کافی بود 



حضرت خوارج باز اومدن مچ بنده رو بگیرن ....لعنت به این بلاگ اسپات که من نمیدونم چجوری باید زیر کامنت جواب بدم... ( باز بگید عوام نیستی ...! ) جناب خوارج ما بابا رو فقط در بهشت رضا غسل دادیم اما نه اونجا خاک کردیم نه خواجه ربیع.... ! اونجایی که خاک کردیم  خیلی خوش اب و هواست و ییلاقی....!! اظهار ارادت ....:)


۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

fبوروس علی...!

سی سال پیش توی محل یه جوونی بود شیرین عقل و علی نام که عشق کاراته داشت و عاشق بروس لی بود...شلوار و کاپشن لی میپوشید و موهای بوری داشت...بچه ها سربه سرش میذاشتن اما ازش حساب هم میبردن ... معروف شده بود به بوروس علی و تا میگفتن بوروس علی یه گارد بگیر یه جیغ کاراته ای میکشید و دستاش رو بصورت ضربدر میگرفت و گاهی هم جفت لگد میانداخت و بعدش هم ذوق میکرد میخندید و اب دهنش هم شره میکرد میریخت روی لباسش...تو محل دعوا اگه میخواست بشه بوروس علی رو شیر میکردن مینداختن جلو...انقلاب که شد علی رو دیگه ندیدم...بعد از سی سال چند روز پیش که داشتیم میرفتیم تعزیه داداش گفت بوروس علی....!

بوروس علی کاپشن لی تنش بود و موهای سرو صورتش سفید شده بود و داشت کارتن جمع میکرد از گوشه خیابون... یک کیسه هم همراهش بود که بطری های نوشابه خانواده خالی رو توی اون جمع کرده بود....به داداش گفتم بیخیال شو نرو جلو ممکنه خجالت بکشه اما داداش رفت جلو و گفت مُوره یادِت میه بوروس علی....بوروس علی گفت نِه ...! خلاصه داداش از اون زمونا گفت و بوروس علی خندید و گفت : یکبارَم دور فلکه دروازه قوچان با لقد زَدُم دِندونایه یکی ره شِکستم ...هنوز موره مِشناسه...! گفتم بنده خدا رو بی دندون کردی میخوای نشناست؟ خندید...! داداش گفت بچه داری؟ گفت : چارتا دختر....! گفتم دامادم داری گفت : نِه بابا .....! و غمی توی صورتش موج زد...! انگار که میگفت کی میاد دختر منو بگیره...یا اینکه با کدوم پول جهاز درست کنم ...!


داداش گفت خلاصه بوروس علی جان مُو خیلی دنبالت گشتم ... یادته او سالا ازت پول قرض گرفته بودُم ....؟ خیلی ببخش دیگه بدحسابی کِردُم....! داداش دست کرد توی جیبش و پول دراورد دراز کرد سمت بوروس علی ...بوروس علی دستش رو ناخود اگاه اورد جلو که پول رو بگیره اما یهو پس کشید گفت : مُو به شما پول نِدادُم که ...! داداش گفت : دادی....دادی.... یادِت رفته اقاجان ...بیگیر...بیگیر مسجد دیر رَفت...! ادرس محل کارُمَم فلان جایه ...دوسه روز دیگه بیا اونجه کارت دِرُم... بوروس علی با تردید پولا رو گرفت گفت : قلابیه....؟ و نیشخندی زد...! داداش گفت نه بوروس جان...تقلبی نیست و رفتیم...! کمی که دور شدیم برگشتم دیدم بوروس علی کارتن خالی ها رو روی شونه گذاشته و کیسه هم به پشتش داره تند تند میره طرف سوپر سر خیابون....!

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

بابا مُرد بَس که نان داد...!

بابام مُرد...! نانوای پیری که عمری لب تنور نانوایی نشست و نان را به سینه تنور زد مُرد...! بابا ایستاده مُرد....! عین یه اسمونخراش که کنار پایه هاش دینامیت گذاشتن و بعد از انفجار با تمام عظمتش به یکطرف سقوط میکنه...! یا عین درخت پیرسر به فلک کشیده ای که با اره برقی قطع میشه ...! بابام ایستاده مُرد...! حتی فرصت نکرد دستش رو به جایی بگیره...!



بابا برای من بوی نان بود و بوی سیگار...! اولین کسی که بالای سرش رسید من بودم...هنوز گرم بود و بوی نان و سیگار میداد...! بابا رو که از غسالخونه اوردن دیگه بوی نان نمیداد...دیگه بوی سیگار نمیداد...بوی کافور میداد و گلاب... لعنت به کافور و گلاب...!


بابا وقتی که بود بداخلاق بود...! کم حرف بود...! اما بود...! بابا خسته بود از هفتاد سال کار کردن...! از هفتاد سال نان دادن...! بابا مُرد بَس که نان داد...!


-------------------------------------------------------------------------------------------

از لطف بی دریغ دوستانی که ایمیل زدند و یا با نوشتن کامنت در زیر پست اظهار همدردی کردند نهایت سپاس و تشکر رو دارم ....


این تکه از نوشته رو اگه کسی از دوستان تونست توی بالاترین کامنت بذاره چون من نمیتونم وارد بشم....

کاربران عزیز و محترم بالاترین از اظهار همدردی و همراهی شما ممنونم...فکر میکردم بعد از مدتی  غیبت و ننوشتن و حضور کاربران جدید و نبودن خیلی از قدیمی ها از یاد رفته باشم اما اینطور نبود....ممنونم از همراهیتان



( مُو اَصَن تِوقُعی نِداشتُم که...! جنگ که تِموم رَفت موُیَم بَرگشتُم...! حالا بره مُو زوره که باتوم بُخُورُم... که بزنَن تو گوشُم...! اویَم کی...؟ چارتا بچه جنگ نِدیده...! سَهم ما هَمیه...؟ دَستِ شما درد نِکُنه...! )

Powered By Blogger