تو تاکسی پشت چراغ قرمز بودم که پسرک کبریت فروش اومد و با التماس از راننده خواست تا کبریت بخره که نخرید...پسرک به زردالوهای توی پلاستیک روی پام اشاره کرد و گفت عَمو یک هلو مِدی...!! بزرگترین زردالو رو بهش دادم و پسرک با ذوق اونو گرفت و به دوستاش که کنار خیابون وایستاده بودن نشون داد و خندید ..... بعد گاز زد به زردالو و رفت طرف یه ماشین دیگه...! یک لحظه دلم خواست که از ماشین پیاده شم و به دوستاش هم زردالو بدم اما ماشین راه افتاد و تا اومدم به حرف دلم گوش بدم دیدم دور شدیم....دلم لب ورچید و غصه دار شد...!!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
( مُو اَصَن تِوقُعی نِداشتُم که...! جنگ که تِموم رَفت موُیَم بَرگشتُم...! حالا بره مُو زوره که باتوم بُخُورُم... که بزنَن تو گوشُم...! اویَم کی...؟ چارتا بچه جنگ نِدیده...! سَهم ما هَمیه...؟ دَستِ شما درد نِکُنه...! )
من خواننده وبلاگتون شدم...از نثرتون خوشم اومد مخصوصا با لهجه مشهدی...
پاسخحذفبعضی وقتها مثل همین وقتی که تو دلت میخواد همه زدآلوها رو بین بچه های کبریت فروش تقسیم کنی، با خودم فکر میکنم "آخه یعنی چه معجزه ای میتونه باشه توی خوشحال کردن یک انسان دیگه، که باعث میشه آدمها همدیگه رو خوشحال کنن و از خوشحال کردن همدیگه لذت ببرن، حتی وقتی که از نظر مادی منفعتی براشون نداشته باشه؟! آیا غیر از اینه که اخلاقیات ریشه در درون آدمها داره؟! آیا غیر از اینه که اخلاق بدون مذهب هم زنده اس و نیکی کردن به همنوع، به مذهب و آخرت و این حرفها ارتباطی پیدا نمیکنه؟!"
پاسخحذف