۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

ماجرای قبرستان....!

سر قبرستونا که رسیدیم دیدم قبرای سیمانی پشت سر هم ردیف شده و و هر کدومشم دومترو نیم گود...! گفتم چرا این قبرا اینقده گوده...؟ گفتن دوطبقه اس ...! گفتم یعنی بابای مارو که گذاشتن اون ته بعد روش بلوکه سیمانی میذارن و مرده بعدی رو که بیارن روی اون دفن میکنن...؟ روی بابای ما....؟ گفتن بعله...! دلم گرفت...! خودم رو جای بابای خدابیامرزم فرض کردم که گذاشتنم اون ته و قراره یکی دیگه رو وقتی که مُرد بیارن بذارن روم و من برای همجواری خودم توی قبر هم حق هیچ انتخابی ندارم....! کی میدونه ...؟ شاید یه پیرزن مفلوک یا یه حاجی بازاری چُس خور یا یه شیخ ک...ن ناشور نفر بعدی باشه...! شانس که نداریم یه ادم فرهنگی یا یه شاعر یا یه لوطی عرق خور ...! یا فوقش یه دختر خونه بمیره بیاد بشه همسایه بالایی ما ...!


تازه بابای خدابیامرزم طرفدار سرسخت موسوی بود و چشم دیدن احمدی نژاد رو نداشت....! حالا اگه ایشالله یه احمدی نژادی بمیره و بیارن بذارن بالای بابای ما من چه خاکی تو سرم بکنم اونوخ ... ؟ تن بابامون تو گور میلرزه....! جواب بابامو چی بدم تو اون دنیا...؟ ( حالا حتما میگین دیوانه جان بابات مرده و فرقی نمیکنه که قبرش دوطبقه باشه یا سه طبقه...! خودش رو باشه یا زیر...! اما برا من فرق میکنه...! خدا وکیلی وقتی مردین دوست دارین توی قبر زیری باشین و یه ادمی که نمیشناسین کی هست روی شما باشه...! مثلا یکی ازین حاج خانومای چاق پاکوتاه ...ترجیح نمیدین مثلا ملکه زیبایی ایتالیا یا جنیفر لوپز زیر شما یا بالای شما باشه..؟)


خلاصه رفتم گفتم من راضی نیستم بابام زیر باشه...! گفتن قبر رو نداریم...! گفتم حال یه نیم ساعت وایسین الان مُرده میارن بذارین زیر تا بابای ما رو باشه ... هرچی نشستیم مرده نیاوردن....! میدونستم هم بابای ما دفن بشه صد تا تابوت راهی قبرستون میشه زرتی یکی رو میذارن رو بابامون...! بزرگترا گفتن دفن کنیم...گفتم راضی نیستم...! داداشا گفتن ما هم راضی نیستیم...! گفتن پس قبر بالایی رو بخرین واسه حاج خانوم بعد از 120 سال... گل از گلمون شکفت...گفتیم میخریم...! یه عمر بابای ما بالا بود حاج خانوم زیر حالا حاج اقا زیر باشه حاج خانوم رو...! خلاصه قبر بالایی رو خریدیم و درش رو بستیم ...فاتحه... ! دیشب خواب دیدم بابام هراسون اومده میگه اخه این گه خوری ها چی بود که کردی...؟ در قبر رو که بستین مرده بعدی رو اوردن یه دختر هجده ساله بود ...شماها غلط زیادی کردین اون قبر رو خریدین برای مادرتون...گه خوردین...! تو قبرم نباید اسایش داشته باشم...! از خواب پریدم دیدم عرق سردی نشسته به جونم...! یحتمل این خواب اشفته اثرات سه بشقاب شله و قیمه های پر چربی بوده که سر شب خورده بودم...!

.............................................................................................................

دوستان محترمی که منت سر بنده میذارن و نوشته های حقیر رو به بالاترین لینک میدن لطف کنن اسم من رو در تیتر ننویسند....برای نوشتن همون( تلخ نوشته ها ) هم حرف و حدیث فراوونه دیگه با نوشتن اسم رو اعصاب بقیه راه نرید لطفا....مسعود مشهدی یه عوامه که گاهی برای دل خودش مینویسه ...مثل نبوی ادم معروفی نیست که اسمش در تیتر بیاد...پس ننویسید اسم من رو و به نوشتن همون ( تلخ نوشته ها ) قناعت کنین....یا حق
................................................................................................................

دوست ناشناسی از اینکه من خودم را عوام معرفی کرده ام براشفته اند و چنان از نوشته های من تعریف کرده اند در این پست که عین تازه عروس هایی که چایی میاورند برای اولین بار هی قرمز شدم و هی خجالت کشیدم.... اگر من گفتم عوام هستم حقیقت را گفتم و متاسفانه نتونستم تا اونجایی که دلم میخواست درس بخونم و اون چیزی که هنوز در حسرتشم بشم....! اما یک عوام هم میتونه خوب حرف بزنه و خوب بنویسه ...من سهل مینویسم ...ساده عین ابی که از دل کوه در میاد ....در عین حال ممنونم از این عزیز و اقرار میکنم که از خوندن کامنتش خوشحال شدم گر چه از تعریف زیاد خوشم نمیاد اما گاهی بعضی از تعریف ها یه حس و حال دیگه ای بهم میده .... یه پست نوشته بودم بنام ( اوف اوف لباته بخورم شکر پنیر...! ) یه عده اومدن خوندن و فکر کردن من خواستم لودگی کنم اما دوستی کامنت گذاشت و گفت تو اینقدر قوی نوشتی که من همه صحنه ها رو تونستم تجسم کنم .... والله خودم هم چشمام رو میبستم و تجسم میکردم و اینکه تونسته بودم این حس رو با نوشتن انتقال بدم خیلی برام خوشحال کننده بود .... همون یک کامنت اون پست برای من کافی بود 



حضرت خوارج باز اومدن مچ بنده رو بگیرن ....لعنت به این بلاگ اسپات که من نمیدونم چجوری باید زیر کامنت جواب بدم... ( باز بگید عوام نیستی ...! ) جناب خوارج ما بابا رو فقط در بهشت رضا غسل دادیم اما نه اونجا خاک کردیم نه خواجه ربیع.... ! اونجایی که خاک کردیم  خیلی خوش اب و هواست و ییلاقی....!! اظهار ارادت ....:)


۷ نظر:

  1. عوام عزیز تکلمه کلام شما در این پست اگر از روی خردک منشی و فروتنی تان نباشد مصداق بارز تجاهل عارف است

    سالهاست در نثر معاصر این مملکت کنکاش کرده ام
    این دلنوشته ها یک نقطه اتکاست یک نسیم نوی درخت آبستن کن و بارآور

    سبک نگارشی تان اجازه بازخوانی چندباره آثارتان ولو بافواصل چند ساله می دهد

    افسوس بزرگ من از شروع دیرهنگام شما در آفرینش این آثار است

    افسوس دیگرم در کم کاریهای معاصر شماست

    عارم می آید این نوشته ها را با روزنویس های هشت من نه شاهی رایج بسیاری از سایت های نامی قیاس کنم
    شاخ بز با شاخه شفتالو طرف نسبت نیست

    تلخ نوشته های حضرتعالی راآثار اجتماعی ماندنی در مستند نویسی کوتاه معاصر میدانم
    )می گویم و از عهده برون می آیم (

    طبیعت کمترک چنین ضرب قلمی را با چنین مزاحی و ملاحتی
    در یک نفر جمع می کند

    قدر خودتان را بیشترک بدانید

    شما مدیونید به آیندگانی که دیروزشان را در آینه وجیزه های ملیح و تلخ نوشته های شکری امروز شما خواهند دید

    چنانکه جلال مدیون بوداگر سنگی بر گوری را نمی آفرید

    .

    .

    .

    پاسخحذف
  2. مگه خدابیامرز رو کجا دفن کردید که دوطبقه بود؟
    خواجه ربیع که سه طبقه است! بهشت رضا یک طبقه!!!

    پاسخحذف
  3. اخ جون شله...اوممممممممممممم.
    خدا رحمت کنه..از اون دنیا هم شیطونی میکنه..

    پاسخحذف
  4. مسعود جان، قبل از هرچیز فوت پدر رو بهت تسلیت میگم، پدر‌ها اکثرا بد اخلاقن! قدر پدر رو فقط وقتی‌ ما میدونیم که دیگه از پیش ما رفته! روحش شاد!

    بینهایت خوشحالم که میبینم دوباره مینویسی، من از مریدان سابقتم، بارها، دنبال نوشته جدیدی ازت گشتم تا اینکه چند روز پیش، نوشتتو در باره فوت پدرت دیدم، با وجود اینکه بخاطر درگذشت پدرت خیلی‌ غمگین شدم اما از اینکه دیدم که هنوز هستی‌ و مینویسی، بسیار شادمان شدم،جات بد جوری خالی‌ بود مسعود جان، من بار‌ها در وبلاگ خودم و در وبلاگ دیگر دوستان یادت کردم، واقعا نوشته هاتو دوست دارم، امیدوارم که دوباره ما رو مورد لطف قرار بدی و بیشتر بنویسی‌، موفق و موید باشی‌ استاد بزرگ!

    پاسخحذف
  5. مُگم مَسود، بر چی اِنقد خانَه عوض مُکُنی؟
    خب بِچَه جان تو نِمتِنی یَگ جا بمنی که انقد هی دنبالت نَگِردِم؟
    تازَه، اینجه نِظر دادنم خیلی سختَه :(

    پاسخحذف
  6. ما غلط بکنیم دیگه شاتوت جان!
    در ضمن ما خیلی پیش از ناشناس گفتیم بیا و رمان بنویس ها!!!!!!!!

    پاسخحذف
  7. سلام به همشهری عزیز، به طور اتفاقی از لینک آقای ابطحی در فیسبوک به اینجا رسیدم، زیبا مینویسید، بخصوص زمانی که لهجه میگیرید!!!:دی...
    در ضمن تسلیت برای فوت پدر، روحشون شاد...

    پاسخحذف

( مُو اَصَن تِوقُعی نِداشتُم که...! جنگ که تِموم رَفت موُیَم بَرگشتُم...! حالا بره مُو زوره که باتوم بُخُورُم... که بزنَن تو گوشُم...! اویَم کی...؟ چارتا بچه جنگ نِدیده...! سَهم ما هَمیه...؟ دَستِ شما درد نِکُنه...! )

Powered By Blogger