۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

جناب دکتر مهدی خزعلی لطفا مرا ببخشید...!

امشب که کمی بهتر شدم به بالاترین که سر زدم دیدم جناب دکتر مهدی خزعلی قلم را بر زمین گذاشته بخاطر پدر...! سخت افسرده شدم وقتی کامنت های زیر لینک ایشون رو دیدم و سخت احساس گناه کردم...! احساس گناه نه بابت نقد نامه ایشان به میر حسین موسوی بلکه بابت هزیان های زیر نوشته ام که بابت اون عذر خواهی هم کرده بودم از ایشون ...من نباید مینوشتم..! در طول مدت وبلاگ نویسی این اولین باره که بابت نوشته ای عذر خواهی میکنم .../ من موجی رو راه انداختم که دست اورد کامنت های اون اصلا اونچه که من میخواستم نبود...زیر لینک خودم همه رو قسم دادم که به کسی یا پدر کسی فحاشی نکنید که البته خیلی کمتر بود ...!
نوشته وبلاگ دکتر مهدی خزعلی رو چند بار خوندم ....! من نباید اون خزعبلات هذیان گونه زیر متن اصلی رو مینوشتم حتی اگر چهل درجه تب داشتم و شدیدا از ایشون بطور رسمی حلالیت میطلبم و اون قسمت رو حذف میکنم ... روزهای بدی است امروز..! یک روز انچنان برایت کف میزنند و هورا میکشند و به عرش میبرندت و روزی دیگر فحش هایی به تو میدهند که اب میشوی... که میسوزی ...که میگریی...مرگ فقط برای همسایه نیست...! خودم را میبینم در ایینه این روزها...امشب جسمم بهتر شد اما روحم اتش گرفت و دل نازکی هم .......!من از تمام اهالی وبلاگستان هم عذر میخوام... شاید مدتی ننویسم/

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

جناب دکتر مهدی خزعلی رساتر از قبل میگویم نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران... ( بازی وبلاگی )

جناب دکتر مهدی خزعلی در روز شنبه نامه ای را خطاب به میر حسین موسوی در وبلاگتان قرار داده اید که به علت کسالت شدید امروز اون رو خوندم و در متن نامه جنابعالی به میر حسین هشدار داده اید که شعار نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران نه انسانیه نه اسلامی ...!

فرمودید مگر رسول گرامی اسلام(ص) نفرمود: "من اصبح و لم یهتم بامور مسلمین، فلیس بمسلم" اگر نسبت به امور مسلمین بی تفاوت باشیم، مسلمان نیستیم! دکتر جان بگم از خود سوزی ها و خودکشی ها و سوءتغذیه ها که در این مملکت اسلامی انجام میشه بعد از سی سال حکومت...؟ بگم از مال اندوزی های خویشان شما و امثالهم که بی تفاوت به مردم مسلمان فقط فکر حساب های بانکی خود بودند...؟ پس لطفا حکم صادر کنید که سران رده بالای مملکت مسلمان نیستند...!
بعد فرمودید:آقای موسوی؛ به کجا می روید؟ شما که فرزند خمینی کبیر (قدس سره) می باشید، شما که در کنار شهید مظلوم آیت الله بهشتی رشد کردید، خاستگاه شما حزب جمهوری اسلامی است، آیا اجازه دارید اسلامیت نظام را حذف کنید؟ اقا جونِ من این بنده خدا که هر سه کلمه حرف که میزنه دوتاش میگه امام راحل یا جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد چرا بهش بهتان حذف اسلامیت میزنی اخه مسلمون...؟ مظلوم گیر اوردی...؟

در پاراگراف بعدی انگار با یک کودک تازه دبستان رفته صحبت میکنید جهت قانع کردنش...! فرمودید مگر نه اینکه بنی ادم اعضای یکدیگرند و الخ ... دکتر عزیز ما هم که نگفتیم نیستند...! ما گفتیم نه جانمان را فدای غزه میکنیم نه فدای لبنان...! این جان ناقابل فقط فدای ایران عزیز خواهد شد و بس...! بابا جون من اختیار جون خودمم ندارم.... ؟ شما یا هیچ بنی بشر کلفت تر از شما نمیتونه من رو مجبور کنه که برم و جانم رو فدای غزه یا لبنان کنم...!

در نهایت مگر میر حسین موسوی در بیانیه های رسمی یا غیر رسمی که صادر کرده جایی گفته بیاین شعار بدین نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران...؟ این صدای در حلقوم خفه شده مردم بود که حالا تبدیل به فریاد شده اونم دلیلش اینه که مردم میبینن صد هزار مشکلشون حل نمیشه اما صبح تا شب رادیو تلویزیون هی میگه غزه؛ لبنان؛ غزه؛لبنان..... پس کاش این نامه رو به مردم مینوشتی تا جوابش رو هم بگیری ...!


( از جماعت وبلاگ نویس دعوت میکنم که جواب این دکتر عزیز رو چه در مخالفت و یا موافقت بدید البته بدون هیچ بی احترامی و خدایی نکرده توهینی ... از چند تا از دوستان که حضور ذهن دارم اسم میبرم ( وبلاگ غرش ـ حرف حساب ـ ارتا هرمس ـ بیداد ـ پاچال ـ دکتر مهدی خزعلی / بافومه /علیرضا رضایی ـ مسیح علی نژاد ـ محمد علی ابطحی ( فقط بدونی که یادتم سید بخدا...! ) ـ خرچنگ نامه ـ اهستان ـ اریوبرزن ـ اولاد ـ رودرانر ـ و همه دوستانی که نام نبردم دعوت به این بازی هستند... )

( بعضی دوستان توی وبلاگ جدید تقاضای دعوتنامه دارن و چون بلد نیستم توی بلاگ اسپات به کامنت ها جواب بدم حمل بر چیزی نذارید...والله من دویست تا دعوتنامه داشتم که تموم شده بخدا.... )

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

پاسخی به تلخ نوشته علیرضا رضایی در مورد مادری که چهار پایه رو کشید...!

امروز تلخ نوشته ای رو خوندم از دوست خوبم علیرضا رضایی و سخت کامم تلخ شد...! علیرضا بی محابا تاخته بود به مادری که چهارپایه را از زیر پای قاتل پسرش ( بهنود شجاعی ) کشیده بود ...! علیرضا خطاب به اون مادر نوشته تو انقدر کثیفی که خدا هم امروز از خلقتت شرم کرد...! علیرضا نوشته حتی سوسکهای مستراح هم کثیف میشوند اگر دست تو بهشان بخورد...همین مقدار از اون نوشته برای بیان در اینجا کافیست...! اما علیرضای گرامی کوچکتر از انم که نوشته ات را نقد کنم اما بعنوان برادر کوچکت چند خط مینویسم گرچه میدانم به همه ان اگاهی و تاثر فراوانت باعث قلمی کردن ان متن شده...!
جناب فضولباشی در زیر همین متن نوشته این مادر از حق قانونی خودش استفاده کرده پس اگه اعتراضی دارید به قانون داشته باشید...! و اما قانون...! قانون و قانون گذاری که قصاص را حق میداند به نظر من قاتل است...! قاتلی که جرمش از خیلی از قاتل ها سنگین تر است بخاطر اینکه با اگاهی این کار را انجام میدهد... با علم به کشتن.....! با علم به کور کردن...! با علم به بریدن....! قاتلی ممکنه در یک درگیری قصد کشتن نداشته باشه ...! اسید پاشی که ممکنه هدفش کور کردن نباشه و چاقو کشی که وقتی چاقو به کشاله ران پای کسی میزنه هدفش قطع شدن پای اون فرد نباشه و قطعا همه اینها در اون لحظه دچار هیجانات روحی و روانی بوده و قدرت تصمیم گیری عاقلانه را ندارن اما وقتی همه این اتفاق ها افتاد و منجر به قتل یا کوری و یا قطع پا شد قانون با علم به کشتن و کور کردن و بریدن و با عقل و تدبیر همه اینها رو بعنوان قصاص یک حق میدونه...!
مادری هم که جوان نازنینش رو از دست داده طبعا دچار هیجانات عاطفی و احساسی و روانیست و وقتی قانون به اون همچین اجازه ای رو میده طبعا عقلش نمیتونه تصمیم گیر اون لحظه باشه و در عوض دل داغ دیده اش به اون پیشنهاد میکنه که بکش چهار پایه رو که کشیدنش اب سردیست بر این دل داغ دیده و مادر برای رهایی از این داغ دل اینکار رو میکنه ولی افسوس که نه تنها از داغ دل رهایی پیدا نمیکند بلکه عذاب وجدان هم به اون اضافه میشود ...! پس لعنت بر این قانون که عالمانه و عامدانه همچین حقی رو به اون مادر میده...! لعنت بر این قانون...!

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

مِزه لوطی خاکِه دِداش....!

اقا ما یه رفیقی داشتیم اسمش کمال بود...! چجوری این بشر رو تعریف کنم نمیدونم...! بیشتر وقتا سر کوچه داشت سیگاری بار میزد و متخصص چرس و بنگ بود...! تو مجلس عرق خوری تو استکان کمر باریک اگه براش عرق میریختن میگفت: دَمِت گرمه دِداش... مگه قِناری اب مِدی؟ بیریز تو لیوان مَشدی...! بقیه یه ته استکان عرق رو با ضرب و زور نوشابه و خیارشور و ماست و خیار میخوردن و هی لب و لوچه خودشون رو به هم میکشیدن میگفتن: اوف ...اوف ...لامصب تا هر جا رفت سوزوند ولی این اقا کمال ما نصف لیوان عرق رو میخورد انگشتش رو میکشید به زمین میزد به زبونش میگفت مزه لوطی خاکه...!

اگه بساط سیخ سنگ روبراه بود این اقا کمال وافور مخصوص خودش رو میاورد و چنون کام میگرفت که نیم مثقال تریاک تبدیل به سوخته میشد میرفت تو وافور...! سرش هم که گرم میشد شروع میکرد به خوندن از جواد یساری و داوود مقامی و اغاسی... هم میخوند هم اهنگ میزد خودش...!
ماه رمضون که میشد میگفت ابکی تعطیل دِداش...فقط دوَدکی...! محرم که میشد تا خود صبح پای ثابت دیگ شُله بود و البته نمیذاشت ذغالای زیر دیگ هم حروم بشه...! عاشورا تاسوعا که میشد سیگار وَر لبش بود و دستمال یزدی به دستش یا حسین میگفت میرفت زیر عَلَم...! یه جوانان البالویی داشت که بیشتر وقتا هی تُف مینداخت رو کاپوتش دستمال میکشید...! یه بوق بنزی هم بسته بود روش و گاهی که از سر محل رد میشد دوتا بوق میزد و تا کمر از پنجره ماشین میومد بیرون بفرما میزد میرفت...! اگه زیدی یا دولکی سوار کرده بود که دیگه اینقده بوق میزد که عالم و ادم میفهمیدن اقا کمال تیکه سوار کرده...!
سرباز بگیری که شد این اقا کمال مارو گرفتن و بردن منطقه... اونجا واسه خودش ساقی شده بود...! یه شب که داشته لب سنگربا نیش خشک شده عقرب سیاه سیگاری بار میزده یه خمپاره میخوره همون نزدیکیها و شهید میشه...! اسم کوچه ای که خونشون اونجا بود رو گذاشتن کوچه شهیدکمال.........! چهلمش که شد یه شیخی روی منبر میگفت شهید کمال فلانی از بچگی قران میخوند و عاشق شهادت بود....! کمال نه قران میخوند و نه عاشق شهادت بود...! اون فقط شعرای جواد یساری رو میخوند و عاشق پیکان جوانان البالوییش بود ...! اینارو گفتم چون امروز چشمم افتاد به تابلوی رنگ و رو رفته سر کوچه خونشون....!

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

ارتا هرمس منو به یک بازی وبلاگی دعوت کرده به نام چه میخواهیم...!

من خیلی چیزا میخوام...! خواسته های من اونقدر زیاده که حتی عمرم هم کفاف نمیکنه برای همه اونا...! اصلا دلم نمیخواد شعار بدم و حرفای کلیشه ای بزنم و مدینه فاضله رو ترسیم کنم...! اقا من دلم میخواست اصلا این انقلاب لعنتی نمیشد تا که بعدش جنگ بشه...! تا که بعدش پای فرماندمون از بیخ کمر قطع بشه...! تا رفیق جون در جونیم تبدیل بشه به یه دونه پلاک....! تا امیر ارزوی یه نفس کشیدن بدون ماسک اکسیژن به دلش بمونه و سینه اش خس خس کنه...! تا خودم بشم عین این ادمای مریض که تا صحنه های جنگ رو از تلویزیون میبینم هی شر و شر اشکام بیاد... ! هیچ کس نمیفهمه توی جبهه ها چه گذشت به ما....! اگه اون کلهر الاغ دوروز توی جبهه بود نمیگفت که ماها تحت تاثیر فیلم های وسترن میجنگیدیم...! اگه میدید که بچه های گروهان ما صبح خندون بودن اما عصر تبدیل به کوهی از جنازه شده بودن که باید شناساییشون کنم همچین گهی نمیخورد...!
اما متاسفانه همه اینها اتفاق افتاد...حالا میخوام که حد اقل زندگی برای همه فراهم باشه...! حد اقل ازادی برای همه فراهم باشه... ببینین من چقدر قانعم همش میگم حد اقل... حداقل...! دلم میخواد اقا بالاسر و قیّم نداشته باشم...! بابا من ادمم پفیوزا میتونم خودم هّر رو از بّر تشخیص بدم...! میتونم راه خودم رو تشخیص بدم...! دلم میخواد مثه ادمای کور عقب افتاده با ما رفتار نکنن...تصمیم نگیرن چی رو صلاحه ببینیم و چی رو صلاح نیست...! چی رو صلاح هست بخونیم و چی رو صلاح نیست....! صب تا شب تحقیرمون نکنن ...!

دلم میخواد همه ادمایی که توی این سالها همه جور خیانت کردن محاکمه بشن...! دلم میخواد توی مملکتم انتخابات ازاد برگزار بشه...! دلم میخواد زندونی های سیاسی ازاد بشن...!دلم میخواد همه اونایی که از ایران رفتن برگردن...! دلم میخواد دوباره صدای خنده از ته دل ادما رو بشنوم...! دلم میخواد پستون گاوامون دوباره پر از شیر بشه تا برای یه پاکت شیر ابکی توی صف واینستیم...! دلم میخواد مرغامون دوتا دوتا تخم بکنن تا حسرت یه تخم مرغ اب پز به دل کسی نمونه... دلم میخواد رفتگر محلمون بجای اینکه هر دفعه هزار تومن گوشت مخلوط برای ابگوشت ظهر بچه هاش بگیره شقه شقه گوشت بگیره...! دلم میخواد دیگه شبای برفی کسی گوشه میدون دروازه قوچان نخوابه....! دلم میخواد........دلم میخواد.......! من خیلی چیزا دلم میخواد ...کجا رفتی...؟

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

یه روزایی بالاترین نون داغ کباب داغ بود.... یادش بخیر...!

یادش بخیر... یه روزایی بود مثلا تو کرمان هنوز زلزله داشت شهر رو تکون میداد که خبرش تو بالاترین لینک میشد...! در فلان شهر بمبی منفجر میشد و هنوز مردم متوحش بودن و نیروهای امنیتی هنوز نرسیده بودن که تو بالاترین خبرش مثه توپ صدا میکرد...! نخست وزیر فلان کشور که ترور میشد هنوز نعشش رو زمین بود و جنازه اش گرم بود که عکس و خبرش تو بالاترین غوغا میکرد...! خلاصه که نون داغ کباب داغ بود...! یه هیجانی داشت این بالاترین...یه سری از خبرگزاری های معتبر خبرای دست اولشون رو از اینجا میگرفتن ... لامصب بالاترین نبود که بالاطلا بود...! میخواستی بدونی دنیا دست کیه فقط یه دور کوچولو تو بالاترین میزدی همه چی دستت میومد !! اقا دست و پا سوخته و البته دماغ سوخته زیاد داشتیم بس که این خبرا داغ و دست اول بود...چه رقابتی بود برای ارسال خبر... خلاصه که پوز همه رو زده بود این بالاترین تو خبر رسانی...یادش بخیر...!

اما حالا چی ...؟ طرف بچه اش رو از شیر گرفته داره تاتی تاتی یادش میده اونوخ خبر حامله شدنش رو تو بالاترین میخونی...! مسابقه فوتبال دربی تموم شده تازه خبر انتخاب داور میره توی لینکای داغ...! طرف رو اعدام کردن هفت و چهلشم گذشته خبر صدور حکم اعدامش رو میبینی تو بالاترین...!
به کسی برنخوره وا اما حالا چی...؟ طرف یه خط مینویسه فلانی فردا خشتکت رو به سرت میکشیم اونوخ لینک میده بخش سیاست فرت و فرت هم امتیاز میگیره...! طرف اَنِش میاد لینک میده تو سیاست که اقا اَنِمون اومد...! نظر شخصیش رو توی تیتر مینویسه و به طرف میگه سگ وحشی نمیدونم سردار حشری یا خر و الاغ لینک میده اب از اب هم تکون نمیخوره...! اقا سر قانون رو بریدن اب هم بهش ندادن...! بس که لینک های سیاسی یه خطی فحش و ناسزا اومد تو لینکای داغ بالادار ها هم حد نصاب رو بردن به اسمون...! فاتحه بالاترین خونده شد...! بالاترین شده روزنامه ورزشی با خبرای بیات شب مونده....! حالا دیگه دست به خبرای بالاترین که میزنی دیگه داغ نیست...! عین نون بیات میمونه... سرد و خشک..! هنوز دیر نیست بخدا... یه شُک میخواد تا بالاترین بره اون بالا... ارج و قرب داشته باشه عین سابق... یه همتی میخواد فقط...!

( مُو اَصَن تِوقُعی نِداشتُم که...! جنگ که تِموم رَفت موُیَم بَرگشتُم...! حالا بره مُو زوره که باتوم بُخُورُم... که بزنَن تو گوشُم...! اویَم کی...؟ چارتا بچه جنگ نِدیده...! سَهم ما هَمیه...؟ دَستِ شما درد نِکُنه...! )

Powered By Blogger