بابام هم بد اخلاقه هم کم حرف اما دیشب بابام سرحال بود و صورتش گل انداخته بود...! گناهش رو نمیشورم اما بابا لبی که به خمره میزنه هم صورتش گل میندازه هم نطقش باز میشه...! صحبت از سن و سال بود بابا گفت برای تعویض گواهینامه رفته بوده راهنمایی رانندگی شناسنامه رو که داده به خانومی که مسئولش بوده خانم کارمند بعد از اینکه شناسنامه رو نگاه میکنه میگه حاج اقا این که شناسنامه شما نیست ..! بابا میگه مالِ خودُمِه حاج خانوُم..! خانمه میگه حاج اقا اینجا نوشته ۱۲۹۴ ....! یه خانم دیگه که اونم کارمند بوده با دستش میزنه به میز چوبی میگه ماشالله...حاج اقا چجوری اینقده جوون موندین...؟ بابام به شوخی میگه: عِلَتِش ایه که مُو زن نِگریفتُم...! خانم اولی زود شناسنامه رو ورق میزنه میگه خدا برکت بده حاج اقا... شما زن نگرفتین که هفت تا بچه دارین و همه میخندن...! ( بگذریم از اینکه گواهینامه بابا رو بعلت کهولت سن تعویض نکردن )
صحبت به زمین و قیمتش کشید بابام گفت همه ای زمینای وکیل اباد مالِ مرحوم حاج حسین اقای مَلِک بوده...! میگفت سفارتخانه انگلیس روبروی باغ ملی مشهد زمین بزرگی داشت که مال حاج حسین اقای ملک بوده و یه نفر میاد میگه: حاجی یک تیکه ازی زمین بده ماخام مِسجد بسازُم...! حاج حسین ملک مِگه اگه سینما مِخی درست کنی مُدُم ولی بره مِسجد نِمُدُم...! گفتم بابا راسته میگن حاج حسین مَلِک پیر که شده دکترا تجویز کردن باید نفس دختر باکره بهش بخوره...؟ بابا گفت زمان بقراط یک پیرمردی میُفته توی چاه کاریز ( قنات ) هرکاری مُکُنَن یک نفر بره تو کاریز نِمِشه اوَوخ یک طناب مِندازَن تو کاریز مِگن ببند دوره کِمَرت ...دستای پیرمردِ مِلرزیده نِمتِنیسته طنابه گره بزنه...! خلاصه مِرَن پیش بُقراط حکیمُ جریانِ مِگن ... بقراط مِگِه چهل تا دختر باکره برَن لب کاریز و بخوابَن سَرشانِه تو کاریز کُنَن نِفَس بکشَن ...! نفس این دخترای باکره که به پیرمرد مُخُوره لرزش دِستاش خوب مِرهُ عین یک جوون چابک طِنابه به کِمَرش مِبنده میه بالا...! نگاهی به دستای بابا کردم و گفتم بابا دست شما هم لرزش داره ها... فک کنم نفس دختر باکره میخواد...! بابا لبخندی زد و گفت : دخترای باکره الان نِفَسشا حَق نیست که شِفا بده بابا جان...! الان همه چی قلابی رفته...! نونا که بوی نون نِمِده...! گوشتایَم نِه مِزه گوشت مِده نِه قُوَت دِره...! برنجایَم که مواد شیمیایی مِزنَن تا قدش بلند بره مِزه اب مِده...! با ای نون و گوشت و برنجای حالا که دخترای باکره مُخُورَن نِفَساشایَم دیگه کارساز نیست باباجان...!
صحبت به زمین و قیمتش کشید بابام گفت همه ای زمینای وکیل اباد مالِ مرحوم حاج حسین اقای مَلِک بوده...! میگفت سفارتخانه انگلیس روبروی باغ ملی مشهد زمین بزرگی داشت که مال حاج حسین اقای ملک بوده و یه نفر میاد میگه: حاجی یک تیکه ازی زمین بده ماخام مِسجد بسازُم...! حاج حسین ملک مِگه اگه سینما مِخی درست کنی مُدُم ولی بره مِسجد نِمُدُم...! گفتم بابا راسته میگن حاج حسین مَلِک پیر که شده دکترا تجویز کردن باید نفس دختر باکره بهش بخوره...؟ بابا گفت زمان بقراط یک پیرمردی میُفته توی چاه کاریز ( قنات ) هرکاری مُکُنَن یک نفر بره تو کاریز نِمِشه اوَوخ یک طناب مِندازَن تو کاریز مِگن ببند دوره کِمَرت ...دستای پیرمردِ مِلرزیده نِمتِنیسته طنابه گره بزنه...! خلاصه مِرَن پیش بُقراط حکیمُ جریانِ مِگن ... بقراط مِگِه چهل تا دختر باکره برَن لب کاریز و بخوابَن سَرشانِه تو کاریز کُنَن نِفَس بکشَن ...! نفس این دخترای باکره که به پیرمرد مُخُوره لرزش دِستاش خوب مِرهُ عین یک جوون چابک طِنابه به کِمَرش مِبنده میه بالا...! نگاهی به دستای بابا کردم و گفتم بابا دست شما هم لرزش داره ها... فک کنم نفس دختر باکره میخواد...! بابا لبخندی زد و گفت : دخترای باکره الان نِفَسشا حَق نیست که شِفا بده بابا جان...! الان همه چی قلابی رفته...! نونا که بوی نون نِمِده...! گوشتایَم نِه مِزه گوشت مِده نِه قُوَت دِره...! برنجایَم که مواد شیمیایی مِزنَن تا قدش بلند بره مِزه اب مِده...! با ای نون و گوشت و برنجای حالا که دخترای باکره مُخُورَن نِفَساشایَم دیگه کارساز نیست باباجان...!