۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

برای مادرم...برای او که سوخت و ساخت...!

مادر همیشه از پدر میترسید...و میتَرسَد...! مادر زن پدرم نبود که ...! کلفتش بود و هست...! سالهاست که مادرم به پدرم میگه حسن اقا...! اما پدرم که اقا نیست...! یکبار نشنیدم که پدرم به دنبال اسم مادرم ( خانم ) هم بگه ...! اما مادرم خانم بود بخدا ...و هست شکر خدا...!

پدر خانه نشین شده و مادر مریض...پدر پیر شده و هر روز بداخلاق تر از دیروز...! هتاک تر از دیروز...! فحاش تر از دیروز...! و مادر میسوزد و میسازد و در این سالها ساعتی هم به قهر از خانه نرفته...! دیروز مادر زنگ زد برای احوالپرسی و ناله کرد از درد پا...از درد کمر...و گریه کرد از بداخلاقی بینهایت پدر...! گفتم بلند شو بیا اینجا مادر جان... گفت: باباته کی جمع کُنه مادر ...؟ کی شام و ناهار براش دُرُست کُنه...؟ کی نصف شبی یک لیوان اب بده دستش تا قرصاشه بُخوره...؟ کی شب پتوی پَس رَفته رو بکشه روش تا سرما نخوره...؟ کی چایی بذاره جلوش...؟ نه مادر جان...بابات گناه دِره سَر پیری...! گفتم راست میگی مادر جان ... تو بیای پدر کاسه کوزه های الکی رو سر کی بشکنه ...؟ صداش رو برای کی بلند کُنه...؟ به کی هتاکی کُنه و نشون بده مردونگیش رو...؟ دستش رو برای کی بلند کنه تا بزنه توی گوشش...؟ از غذای کی ایراد بگیره و بشقاب غذا رو پرت کنه اونطرف ...؟ راست میگی مادر جان...! مادر باز گریه کرد و گفت: عیبی نِدره مادر جان....عادت کِردُم دیگه...! بابات بجز مُو کسی ره نِدره که...! عَزیزت خدابیامرز مُگفت با چادر سفید باید بری خانه شوهر با کفن سفیدَم در بیای...! نه از جوونیم خیری دیدُم تو ای خانه نه از پیری ...! صبح تا شب کار مُکُنُم دریغ از یک دستت درد نِکنه...! دریغ از یک ریزه مُحبَت... مو زن ای خانه که نبودم مادر جان...! کلفت بودُم...کلفت...! و گریه کرد مادر و گریه ام گرفت از دست محبت بینهایت این مادر و از دست نمک نشناسی این پدر...خدا حفظشان کند..!

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

یاد زمستونهای سرد و کرسی های گرم با منقل های پر از زغال بخیر...!

هوا که سرد میشد بابام میرفت فلکه دروازه قوچان شش هفت تا کیسه ذغال میخرید و یه گاری اونارو میاورد خونه...کیسه های ذغال رو خالی میکردن و خاکه های اون رو میریختن توی حوض اب و بعد مثل کوفته تبریزی گوله گوله میکردن میذاشتن توی افتاب که خشک بشه برای زمستون...!
از گاز و گاز کشی خبری نبود که ...تو اتاق جلویی یه بخاری نفتی چکه ای بود که خودش رو میکشت تا سه تا اتاق تودر تو رو گرم کنه اما گرم نمیشد ...بابا کرسی چوبی رو از توی زیر زمین میاورد میذاشت توی اتاق وسطی ... یه لحاف کرسی سنگینم داشتیم که پهن میکردن روش و روی اون هم چادر شب چهارخونه قرمز... روی کرسی هم سینی مسی بزرگ میذاشتن برای استکان چایی یا بشقاب غذایی یا شب چره ای و گاهی هم قلیونی...بعد از ظهر که میشد مادر منقل رو میاورد زغال میریخت توش و دقت میکرد که نکنه شاش گربه توش باشه بوش عالم رو ورداره...! یکی از همون خاکه زغالای گوله شده رو هم میذاشت وسط منقل و وقتی ذغالا جرق میشد با کفگیر خاکسترا رو میریخت روش و زغالهای سرخ شده میرفت زیر خاکستر و منقل رو میاورد میذاشت زیر کرسی...!

برف که میومد مثل حالا که نبود چُس مِثقال برف بیاد که ...وقتی میبارید ول کن نبود دیگه ...! بعضی شبا همچی سرد میشد که مادر میگقت سَقه سِنده بُر امده...! اخرش هم من نفهمیدم سَقه سِنده بُر یعنی چی ...؟ شبا که اسمون سرخ میشد مادربابام میگفت اِمشَب بَرف میه ننه...! تا گردن میرفتیم زیر کرسی که چه کیفی داشت ...! کیفی که صد تا از این شومینه های امروزی هم نداره...تا زیر کرسی نخوابی نمیفهمی لذت خوب خوابیدن یعنی چی...! بعضی شبا زیر کرسی وول میخوردم و یهو پام میرفت توی منقل یا میچسبید به بغل منقل میسوخت جیغ میزدم...اش نخود و هله هوله و تخم خربزه هم که اگه خورده بودیم که دیگه زیر کرسی غوغا بود از بوی چُس و گوز...!

صبح که از خواب پامیشدیم زمین و زمون سفید شده بود از برف و مدرسه ها هم تعطیل...ای جان...! صبحونه خورده نخورده چکمه های ساق بلند لاستیکی پامون میکردیم با کلاه و دستکش میزدیم بیرون برف بازی و ادم برفی درست کردن و سرما زور که بهمون میاورد بدو بدو میومدیم میرفتیم زیر کرسی ... ناپرهیزی که میکردیم فوقش سرما میخوردیم سینه پهلو میکردیم که با دو تا لیوان جوشونده و بارهنگ و چارتخم دوا درمون میشدیم... مثل حالا نبود که نمیدونم انفولانزای نوع مرگ و کوفت باشه ادم تنش بلرزه از ترس مبتلا یا واگیر شدن...!

زمونه که گذشت همه چی عوض شد... کرسی ها و گرمای لذت بخشش گم شد...! اسمون خسیس شد...زغال و منقل جمع شد...! درسته که زغال فروشی فلکه دروازه قوچان هنوز هست اما دیگه کسی از اونجا زغال برای منقل کرسی نمیخره...! زغال میخرن برای منقل و وافور یا کباب درست کردن فوقش...! کرسی که بود همه اهل خانه دور هم بودیم....با هم بودیم... اما حالا چی...؟ توی هر اتاقی که نگاه میکنی یه شومینه یا یه بخاری گازی روشنه و گرم...! اما این گرمی کجا و اون گرمی کجا...دور شدیم از همدیگه...!

( مُو اَصَن تِوقُعی نِداشتُم که...! جنگ که تِموم رَفت موُیَم بَرگشتُم...! حالا بره مُو زوره که باتوم بُخُورُم... که بزنَن تو گوشُم...! اویَم کی...؟ چارتا بچه جنگ نِدیده...! سَهم ما هَمیه...؟ دَستِ شما درد نِکُنه...! )

Powered By Blogger